36-112
کارمون نرسید به نمایشگاه.
امروز افتتاحیه ست.
نشستم قلم میزنم و گهگاه بینش استوری های پیج گالری رو میبینم.
هوم...
هی میخوام برم تو فاز وجدان درد، بعد میگم لابد خیره...
یعنی یه تایم طولانی هر روز خودمو این وسط کارگاه به فلک میبستم که چرا دستت درد گرفت که کار بخوابه که تموم نشه تا نمایشگاه که گند زدی به کار گروهی...
ولی بعد یادم اومد که قبلش دعا کرده بودم که اگه خیره برسه... لابد نبوده دیگه... چرا دارم دبه میکنم!
هدیه شاکی نیست. یا اگه هست به روی خودش نمیاره. استاد هم اعتراضی نداره. خودم ول کن نیستم...
روز افتتاحیه شلوغه و اگه برم باید با کلی آدم سلام و احوالپرسی کنم و خب برا من آدم بدور خیلی سخته. هدیه هم اصلا به رو خودش نیاورد که بریم.
گذاشتم فردا پس فردا برم که سر صبر آثار رو ببینم. خصوصا که استاد جان هم یه کار گذاشته.
...
هفته پیش رفتم پیش به دکتر ارتوپد متخصص دست. عکس گرفتم و دید و گفت مشکل جدی ای نداری. پماد و مچ بند و ورزش و مسکن داد.
به دکتر گفتم نیومدم که بگی دیگه کار نکن. اومدم بگی چی کار کنم که به شرط حیات، سی چهل سال دیگه م بتونم کار کنم... وقتی داشتم این حرفو میزدم پر از بغض بودم. الانم که دارم مینویسم اشکم دراومده... دکتر گفت نگران نباش باباجان... کارتو ادامه بده... هنر خوبه... ادامه بده...
- ۹۸/۰۷/۱۹
پری هنرمند مراقب خودت باش :)
تاحالا بهت گفته بودم چقدرررر حس خوب ازت میگیرم؟
❤️❤️❤️
+سرزنش درونی افتضاح هست :|