36-130
نردبونی که از همساده گرفتم برا کندن و پایین آوردن پرده ها، پنج تا پله داشت.
از این نردبون هشتی های قدیمی که دو ورش با یه تیکه زنجیر به هم وصله.
از صبح مشغول تمیز کردن شیشه و زوار پنجره و شستن و وصل کردن پرده و جابجا کردن مبل ها و آرایش نظامی برا زمستون بودیم.
جوجه وقت دندون پزشکی داشت و تو اون بارون -به قول خودش- وشککناک، یک ساعت تو راه بودن تا برسن مطب و دو ساعت تو اتاق انتظار و وقتی نوبتش شده بود اونقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود که از اتاق معاینه برده بودنش بیرون. و بعد از نیم ساعت مذاکره، فقط به شرطی راضی شده بود دهنشو باز کنه که شب بیان خونه ی ما.
ساعت نه شب، بعد از یک ساعت و نیم ترافیک رسیدن خونه مون و جوجه سلام نکرده رفت سراغ گوشی بابا و شروع کرد به بازی.
ولی بابا باید میرفت خونه ی مامان بزرگ و وقتی جوجه فهمید باید گوشی رو پس بده، دهنشو عین کروکودیل باز کرد و یه ربعی جیغ زد و گریه کرد.
بابا با دل خون رفت. و منم که از صبح مشغول رفت و روب بودم افتادم رو تختم و مادر جوجه هم که با اون جریانات دندونپزشکی و ضمنا تشخیص دکتر بر خراب بودن دوتا دندون، کارد میزدی خونش در نمیومد، در سکوت نشسته بود یه گوشه و فقط مونده بود طفلی مامان که باید یه جوری جوجه رو سرگرم میکرد.
تو اتاقم بودم که صدای جابجا شدن نردبونه رو شنیدم. اومدم بیرون و دیدم مامان نردبونو گذاشته وسط اتاق و جوجه هم داره ازش بالا پایین میره و خوشحاله و کل غصه های چند دقیقه قبلشو فراموش کرده...
منم درگیر ماجرا شدم و برا اینکه هیجان بازی بالاتر بره نردبونو گذاشتم جلو مبل تا جوجه بتونه از روش بپره پایین...
اولین بار دو تا پله رفت بالا و بعد برگشت رو به مبل و یهو احساس ناامنی کرد. رو به من و مامان گفت دستامو بگیرین که نیفتم... و ازم خواست تا سه بشمرم و بعد پرید رو مبل و ذوق کرد...
بعد با عجله پاشد تا بازی رو ادامه بده...
دفعه دوم تا پله سوم رفت و از اونجا پرید و حسابی هیجان زده شد.
بعد انگار هیجانه زیادش بود و برا اینکه زمان بخره و کمی خودشو آروم کنه گفت که "اجازه بدین" من نربونو "چک" کنم... و دور نردبون چرخید و محکم بودم زنجیر هاشو "بررسی" کرد.
کم کم مامان جوجه هم دوربین به دست به جمع ما اضافه شد...
دو سه بار دیگه م بازی از همون نقطه ادامه پیدا کرد، که مامان بهش گفت: حالا یه پله برو بالاتر!...
یهو جوجه در کمال ناباوری، با اون لپ های برافروخته خیلی سریع در جواب گفت:" نه مامانی! میترس... نه!... من اونقدر شجاع(!) نیستم!"... و بعد بدون مکث دوباره از همون پله سوم خودشو پرت کرد پایین.
من؟!... از شدت خنده نشستم کف زمین!... هم بامزه گفته بود و هم هوشمندانه.
البته، عبارت نصفه ی "میترسم" رو اونقدر سریع گفته بود و عوض کرده بود که من بعدا تو ویدئوچک فهمیدم و حیرون حاضر جوابیش شدم.
از دیشب تا حالا تو فکرشم...
اینکه چه راحت و بدون ترس از قضاوت شدن اعتراف کرد. و اینکه چه راحت پذیرفته بود توانایی های خودشو.
ناگفته نماند که نردبون بازی ما تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و جوجه نه تنها جسارت رفتن رو پله چهارم، که پنجم رو هم پیدا کرد!
- ۹۸/۰۸/۰۷