پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-130

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نردبونی که از همساده گرفتم برا کندن و پایین آوردن پرده ها، پنج تا پله داشت.
از این نردبون هشتی های قدیمی که دو ورش با یه تیکه زنجیر به هم وصله.
از صبح مشغول تمیز کردن شیشه و زوار پنجره و شستن و وصل کردن پرده و جابجا کردن مبل ها و آرایش نظامی برا زمستون بودیم.

جوجه وقت دندون پزشکی داشت و تو اون بارون -به قول خودش- وشککناک، یک ساعت تو راه بودن تا برسن مطب و دو ساعت تو اتاق انتظار و وقتی نوبتش شده بود اونقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود که از اتاق معاینه برده بودنش بیرون. و بعد از نیم ساعت مذاکره، فقط به شرطی راضی شده بود دهنشو باز کنه که شب بیان خونه ی ما.
ساعت نه شب، بعد از یک ساعت و نیم ترافیک رسیدن خونه مون و جوجه سلام نکرده رفت سراغ گوشی بابا و شروع کرد به بازی.
ولی بابا باید میرفت خونه ی مامان بزرگ و وقتی جوجه فهمید باید گوشی رو پس بده، دهنشو عین کروکودیل باز کرد و یه ربعی جیغ زد و گریه کرد.

بابا با دل خون رفت. و منم که از صبح مشغول رفت و روب بودم افتادم رو تختم و مادر جوجه هم که با اون جریانات دندونپزشکی و ضمنا تشخیص دکتر بر خراب بودن دوتا دندون، کارد میزدی خونش در نمیومد، در سکوت نشسته بود یه گوشه و فقط مونده بود طفلی مامان که باید یه جوری جوجه رو سرگرم میکرد.

تو اتاقم بودم که صدای جابجا شدن نردبونه رو شنیدم. اومدم بیرون و دیدم مامان نردبونو گذاشته وسط اتاق و جوجه هم داره ازش بالا پایین میره و خوشحاله و کل غصه های چند دقیقه قبلشو فراموش کرده...
منم درگیر ماجرا شدم و برا اینکه هیجان بازی بالاتر بره نردبونو گذاشتم جلو مبل تا جوجه بتونه از روش بپره پایین...
اولین بار دو تا پله رفت بالا و بعد برگشت رو به مبل و یهو احساس ناامنی کرد. رو به من و مامان گفت دستامو بگیرین که نیفتم... و ازم خواست تا سه بشمرم و بعد پرید رو مبل و ذوق کرد...
بعد با عجله پاشد تا بازی رو ادامه بده...
دفعه دوم تا پله سوم رفت و از اونجا پرید و حسابی هیجان زده شد.
بعد انگار هیجانه زیادش بود و برا اینکه زمان بخره و کمی خودشو آروم کنه گفت که "اجازه بدین" من نربونو "چک" کنم...  و دور نردبون چرخید و محکم بودم زنجیر هاشو "بررسی" کرد.
کم کم مامان جوجه هم دوربین به دست به جمع ما اضافه شد... 
دو سه بار دیگه م بازی از همون نقطه ادامه پیدا کرد، که مامان بهش گفت: حالا یه پله برو بالاتر!...
 یهو جوجه در کمال ناباوری، با اون لپ های برافروخته خیلی سریع در جواب گفت:" نه مامانی! میترس... نه!... من اونقدر شجاع(!) نیستم!"... و بعد بدون مکث دوباره از همون پله سوم خودشو پرت کرد پایین.

من؟!... از شدت خنده نشستم کف زمین!... هم بامزه گفته بود و هم هوشمندانه.

البته، عبارت نصفه ی "میترسم" رو اونقدر سریع گفته بود و عوض کرده بود که من بعدا تو ویدئوچک فهمیدم و حیرون حاضر جوابیش شدم.

از دیشب تا حالا تو فکرشم... 
اینکه چه راحت و بدون ترس از قضاوت شدن اعتراف کرد. و اینکه چه راحت پذیرفته بود توانایی های خودشو.

ناگفته نماند که نردبون بازی ما تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و جوجه نه تنها جسارت رفتن رو پله چهارم، که پنجم رو هم پیدا کرد!

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی