پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-151-2

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹ ب.ظ

انگار که دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.
تو یکیش هوا روشن نشده پا میشم و صبحانه آماده میکنم و خونه رو جارو میکشم و گرد گیری و رفت و روب میکنم و ساعت ده نشده میرم سر کار و تا دیروقت مشغولم.
تو یکی، نصف شب میخوابم و ده و نیم صبح پا میشم و ظهر میرم سر کار و ساعت هفت نشده بساطمو جمع میکنم.
تو یکی تا صبح تو سر خودم و بالشم میزنم.
تو یکی عین خرس قطبی میخوابم.
و البته یه دنیای سومی هم هست.
آخر هفته هایی که گاهی میبینم سی چهل ساعته که با کسی یک کلمه هم حرف نزدم.

اولاش اینقدرا هم اینها جدا از هم نبود.
حالا ولی مدتیه که شبا یا من خونه م یا بابا یعنی یا بابا خونه ی مامانی ه یا من. آخر هفته هم که میشه، والدینم هیچ کدوم نیستن و من خونه تنهام. بابا خونه ی مامانی و مامان خونه ی عمه ش.

راستش من جونم درمیومد وقتی قرار بود کار خونه انجام بدم. (البته اون مدتی که کارخونه میرفتم راحت بودما)
جارو برقی زدن مثل کوه کندن بود و سرامیک تی کشیدن دیگه تیشه ای بود که بر فرق سرم فرود میومد... و صبح زود پاشدن، شکنجه بود.
حرفها و سوال های تکراری مامانی، مثل این بود که دارن مخمو سنباده میکشن.

الان که دارم اینا رو مینویسم، مامانی خوابه و من منتظرم مرغ و بادمجونی که برای ناهار فرداش گذاشتم بپزه که سردش کنم و بذارم یخچال. (خب من هنوز خیلی غذا پختن بلد نیستم. این ته هنرمه)
و تموم یک ساعت نیمی که کنارش نشسته بودم و داشت حرف میزد، حداکثر پونزده بیست تا جمله بود که تو یه لوپ تکرار میشد.
الان به شرطی رفته بخوابه که صبح بعد نماز ببرمش پایین، تو اتاق اون سر باغچه، که تلوزیونشو خاموش کنیم و تختشو مرتب کنیم.
و من هر چی که بهش میگم ما تو یه آپارتمان زندگی میکنیم و پایین انباریه، و اصلا باغچه نداریم، گوشش بدهکار نیست.

سر شب که رسیدم، فهمیدم سبزی پلوی دو روز پیشش رو آب بسته و کرده آش، بعد هم با ماست خورده... به قول مامانم، اینطور بیصاحاب و بیکس.*
امید دارم چایی نبات و مربای گل سرخی که بهش دادم، اثر کنه و از سردیش بکاهه و تا صبح مخش ریست بشه...
...
من اصلا فکر نمیکردم این آپشن ها رو هم تو وجودم داشته باشم.


*:
نه که کاملا هم بیصاحابا... یعنی درسته که همساده بالایی، یعنی عمو کوچیکه، امروز بهش سر نزده و براش غذایی آماده نکرده، ولی از اون طرف، مامانی هم غذای دستپخت مادر منو که دیشب بابا براش آورده دست نزده و هنوز بسته بندی شده تو یخچاله...
اوهوم... با مادر من لجه... یعنی حاضره ضعف کنه و بیحال بشه و دست به غذاش نزنه...
یعنی اینطور مادرشوهریه...
یعنی میخوام بگم من مدتیه که اینطور درگیر این ماجراهای خاله زنکی ام...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی