پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-152

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

پ.ن

خوب شد نت قطعه و به اینستا دسترسی ندارم برا سرگرمی...

چقدر حرف تو دلم بود... حرف نه، غر غر...

 

دیشب، وسط بوی پیاز داغ و رب و مرغی که توش شناور بود، خیلی عاشقانه شب بخیر گفتیم!
وایساده بود تو قاب در آشپزخونه و میگفت من یه نوه دارم یه دنیا!... تو بهترین نوه ای و دختر عزیزمی و خاک تو سر اونایی که لیاقتتو نداشتن و... (یعنی از قوم شوهر فرضی منم پرونده داره)
خلاصه که خیلی هپی و اینا رفت خوابید.
منم تا غذا بپزه و سردش کنم و برم کپه مو بذارم (دقیقا کپه مرگ) ساعت شده بود یک. و از سه و نیم تا وقتی آفتاب بزنه تو خواب و بیداری بودم و جون کندم.
صبح قبل اینکه پاشه صبحانه رو چیدم رو میز و شکر چایی رم ریختم و گردگیری کردم و منتظر نشستم.
بعد دیدم تو آشپزخونه دو تا تیکه بربری از دیشب مونده و یکی رو برداشتم و در آرامش ریز ریز کردم و ریختم تو ایوون... تیکه بعدی رم گذاشتم برا وقتی که صبحونه م تموم میشه و باید یه ربعی بشینم و مامانی رو همراهی کنم.
و اتفاقه دقیقا اونجا افتاد...
که گفت خمیر توی نون رو بریزم برا پرنده ها. نه خود نون رو.
- نونه بیاته.
- مهم نیست.
- نمیخوام نون بیات بخورین. معده تون اذیت بشه.

- نه که هر روز نون تازه میخورم!
- نون تازه رو سریع فریز میکنید و هر موقع بخواین استفاده کنین میذارین توی تستر و این مثه نون تازه ست.
- نه که همیشه نون دارم؟ 
- نه که تا حالا بی نون موندین؟ 
- کی برام میخره؟
- تا حالا نون تو فریزر به ته رسیده؟! همیشه عمو یا بابا میخرن که!
- کو؟! کجان حالا؟!...
و مچ مامانی در این لحظه باز شد...
معنیش این بود که عمو باهاش قهره و بهش سر نزده که دیروز بی غذا مونده بوده. پازل درست شد.
- فک کنین صدقه امروزتونه برا پرنده ها!
- بحث این چیزا نیست... تو خونه هر چیزی حساب داره!
خسته شدم از جر و بحث، تیکه ی باقی مونده ی نون بیات رو دو دستی گذاشتم جلوش و گفتم بفرمایین نون بربری بیات! و پاشدم جارو برقی رو برداشتم و مشغول شدم.
اعتراض کرد که نکن حوصله ندارم... نگاش نکردم.
جارو و تی و شستن سرویس ها که تموم شد، دیدم میگه حالم بده...
یه کم غر زد و بعد گفت براش آب قند درست کنم.
بعد هی گریه کرد و خودشو زد و گیس پریشون کرد و لپاش قرمز شد و من فقط تماشاش کردم... (این سکانس تقریبا هرروز اجرا میشه.)
داد میزد که تنهاست و میگفت شماها مسخره شو درآوردین و منو ببرین بیمارستان و اصلا بذارین بمیرم... بعد هم شاکی از دست بابام که چرا الان سر کاره و شب میاد و گفت که همه تون به همه ی زندگیتون میرسین و تهش پامیشین میاین پیش من که چی!
اومدم جواب بدم که گفت نمیشنوم بلندتر بگو... سمعکشو دادم دستش... عصبانی شد که همه تون منو مسخره میکنید...
سمعکو که گذاشت، نشستم جلو پاش و گفتم: بده که فکر آبروتم و نمیخوام همساده ها از همه جر و بحثامون با خبر بشن و میخوام آروم حرف بزنم؟!
گفتم که این بساطو خودت برای خودت درست کردی! وقتی کسی میخواد بیاد دیدنت شاکی میشی، وقتی کسی نمیاد، دادت میره هوا که تنهام!
گفتم خودت باعث شدی پای همه از این خونه بریده شه...
گفت: همینم مونده بود که از تو حرف بشنوم!... 
و روشو کرد اون ور...
گفتم بار اول که نیست همو میبینیم. بارها این بساطو درست کردین!
بعد اشاره کردم به سقف و گفتم: بداخلاقی میکنی، قهر میکنن، بعد که دلت تنگ میشه، حاضر نیستی کوتاه بیای و زنگ بزنی دلجویی کنی!
.
سر آخر اونقدر گیر داد زنگ بزن بابات بیاد منو ببره بیمارستان که مجبور شدم به یه بهانه ای زنگ بزنم به طبقه بالایی ها و بخوام عموم اینا بیان پیشش.
.
کلا یعنی سر صبحی گند زدیم به همدیگه!...
فقط قبل کفش پوشیدن رفتم بهش گفتم: مامانی! خوش اخلاق باش!
بعد هم ماچش کردم که زد زیر گریه.
و اومدم بیرون.
.
هشت ماهه که زندگی من اینجوریه...
.
با مامان که تو راه تلفنی حرف زدم، آخرش گفت: یعنی خاک بر سر من و تو که همش درگیر این بحثای خاله زنکی ایم!

  • پری شان

نظرات (۱)

  • اچ آر پهلوان
  • اولش مثل یک داستان رمانتیک شروع شد و آخرش به ماجرای همیشگی بیشتر مردم... جالب بود :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی