پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-180

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ب.ظ

تمام تنم درد میکنه...
جون ندارم برم سر کار. به زور دوش گرفته م و الان نشستم دارم فک میکنم چی کار کنم...
دیروز باز دعوام شد... با مامانی...
بعد از اینکه خونه شو کامل رفت و روب کردم و خواستم ناهار بپزم... نمیگفت چی میخوره... منم که غذا بلد نیستم. زنگ زدم مامان که بگو چی بپزم و چه جوری... وقتی مامانی فهمید اون ور خط مامانمه، داااد و بیداد کرد...
منم بهش گفتم خجالت بکش... به اون پیرزن هشتاد و هشت ساله... گفتم از روح خواهرت خجالت بکش که با دخترش اینجوری میکنی!!!... داد زدم و گفتم حق نداری پشت مادرم اینجوری حرف بزنی!!!...
یه کم جیغ و داد کرد و خودشو زد و بعد گفت: آخ قلبم!...  و ازم خواست زنعمو رو صدا کنم.
زنعمو هم اومد سر پله و گفت: خودش دیروز به من گفت دیگه پاتو پایین نذار...
علت اون حال مامانی کشف شد. باز با عمو اینا دعواش شده بود...
پیامو که به مامانی رسوندم، عصا بدست و به زور خودشو رسوند دم در آپارتمان و با زنعمو جر و بحث کرد. محتوای کلام غلط کردم همراه با پر رو بازی بود.
بعد من رفتم درو ببندم و افتادم تو تله ی زنعمو و یه ست من باهاش جر و بحث کرد.
بعد که برگشتم تو آشپزخونه با مامانی فقط همو نزدیم...
بعد زنعمو پاشد اومد پایین و هم یه فصل با مامانی دعوا و کرد و هم یه فصل با من... منم اونقدر داد زدم که نفسم داشت بند میومد...
بعد زنعمو رفت و من موندم سر گاز به غذا درست کردن و دیگه با مامانی چشم تو چشم نشدم.
یه ساعت بعد زنعمو، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، یه سطل ماست برا ناهار ما و یه کیسه دارو به دست از بیرون اومد و گفت رفته چند تا داروخانه رو گشته تا داروهای مامانی رو پیدا کرده... خیلی نایس و مهربون... به منم گفت: عموت میگه نرو پیش مادرم، ولی من که از رو نمیرم...
و اینجوری شد قهرمان و آدم خوبه ی ماجرا و رفت تو افق محو شد...
مامانی بعد نماز اومد و با لحن عذر خواهانه ازم پرسید: نمیخوای ناهار بخوری؟!! 
که یعنی ببخشید و لطفا برو غذا رو بکش و بذار رو میز.
ناهارشو دادم و بعد جمع و جور کردن بساط ناهار کلی باز باهاش کل کل کردم سر اینکه بذاره بیام از خونه ش بیرون...
دم در با صدای خیلی آروم بهم گفت: از مامانی به دل نگیریا... 
و زد زیر گریه...
بغلش کردم. بی هیچ حرف...

از اونجا که اومدم بیرون تا همین الان، که داره میشه بیست و چهار ساعت، له ام...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی