پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-185

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ

داشتم با همساده دم در حرف میزدم که جوجه شنید.
بعد که درو بستم ازم پرسید: کتابخونه کجاست؟!
همساده گفت که داره میره اونجا که تا شب درس بخونه.
گفتم: ببین عمه، کتابخونه یه جایی ه پررر از کتاب.
یه عالمه م میز و صندلی داره. آدما میرن اونجا، ساکت میشینن، کتاب میخونن. اصلنم نباید با هم حرف بزنن...
با دقت داشت گوش میکرد.
دو ثانیه بعد، کف دستاشو گرفت جلو صورتش و گفت: عمه مثلا ما الان تو کتابخونه ایم. من دارم کتاب میخونم. تو بامن حرف نزن...
و اینجوری شد که تا دقایقی همگان نفس راحتی کشیدن و کسی صدایی از ما نشنید.

  • پری شان

نظرات (۱)

  • رحیم فلاحتی
  • به ! به ! چه سکوتی :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی