36-185
دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ
داشتم با همساده دم در حرف میزدم که جوجه شنید.
بعد که درو بستم ازم پرسید: کتابخونه کجاست؟!
همساده گفت که داره میره اونجا که تا شب درس بخونه.
گفتم: ببین عمه، کتابخونه یه جایی ه پررر از کتاب.
یه عالمه م میز و صندلی داره. آدما میرن اونجا، ساکت میشینن، کتاب میخونن. اصلنم نباید با هم حرف بزنن...
با دقت داشت گوش میکرد.
دو ثانیه بعد، کف دستاشو گرفت جلو صورتش و گفت: عمه مثلا ما الان تو کتابخونه ایم. من دارم کتاب میخونم. تو بامن حرف نزن...
و اینجوری شد که تا دقایقی همگان نفس راحتی کشیدن و کسی صدایی از ما نشنید.
- ۹۸/۱۰/۰۲
به ! به ! چه سکوتی :)