36-216
یکی شون هم بود که سر میخوردی تو تونل تاریکش و چند دور میچرخیدی، تا یه جا تونل باز میشد و میفتادی تو یه قیف بزرگ...
از بالا تک تک بچه ها رو داشتم تماشا میکردم...
پاها قلاب تو هم و دست به سینه، مثل مومیایی های مصری، با سرعت از تو لوله در میومدن بیرون و بعد اونقدر دور خودشون فر میخوردن تا از وسط قیف میفتادن تو اون حوضچه ی دو متری ه تاریک... یکی با پا، یکی با کمر، یکی سر و ته...
و بعد از کلی دست و پا زدن، گیج و منگ میومدن رو آب...
دکی میگفت مثل سینک ظرفشویی بود که درپوش سوراخ کفشو برمیداری و آبش خالی میشه...
ولی من بهش گفتم، انگار که سیفون رو کشیدن...
من آخرشم سوار نشدم.
ولی، حالا که از سفر سه چهار روزه مون برگشتم،
قشنگ حس میکنم که دور خودم چرخیدم و گیج و منگ افتاده م وسط همون حوضچه ی تاریک... حوضچه ی تاریک زندگی این روزها که برام خیلی سنگینه... نمیخوام ناشکری کنم... فقط خیلی تلخم و خسته و افسرده...
- ۹۸/۱۱/۰۳
توی تلخی هرچی شیرینی اضافه کنی باز ته گلوت اون تلخی پیداست .گم نمی شه . حتی اگه یک گونی شکر توش حل کرده باشی .
خدا قوت ! نه خسته پهلوون!