پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-235

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ق.ظ

پنج هفته پیش بود که داشت برف میومد...
شبهای برفی یه سکوت و سنگینی عجیبی برام داره. اصلا این سکوتی که میگم ربطی به سر و صداهای اون بیرون نداره. انگار که ذاتش سکوته. از اون سکوتها که پر از حرفه... سینه ت سنگینه... شاید یه عالمه غم که هی داره میباره و تلنبار میشه...
پنج هفته پیش، فردای اون شب برفی بابا عمل کرد...
از اون روز تا حالا انگار تو شهر بازی ام و سوار یه ترن... همه ش بالا و پایین شدم و قلبم به تپش افتاده...
بابا بیست روز بعد از عملش تونست به مامانی سر بزنه و تو اون مدت همش اعصابم سر لجبازی کردن ها و اذیت های مامانی خورد بود. آخرش هم مجبور شدم ماجرای مریضی بابا و جراحیش رو بهش بگم و بعدش شاهد ناراحتی کردنش باشم. حتی گاهی نصف شب صداشو میشنیدم که با خودش حرف میزد و گریه میکرد.
اون روزی که بابا بالاخره یه کم رو به راه شد و تونست بره پیش مامانی، روز تشییع جنازه ی خواهر مامانی، و چهلم شوهر اون یکی خواهرش، آخر شب بود که مامانی سکته کرد و بردیمش بیمارستان... بابا زنگ زده بود بگه رسیده خونه و به مامانی شب بخیر بگه، که من گوشی دستم بود و درجا گفتم قطع کن میخوام زنگ بزنم اورژانس...
فشاری که اون شب و فردا و روزهای بعدش، سر حال و روز مامانی بهش وارد شد باعث شد تمام دو هفته ی گذشته بابا خودش هم باز درگیر دکتر و بیمارستان بشه. که در همه ی موارد پزشک تشخیص داد که منشا مشکل عصبیه...
حالا همه ی اینها یه طرف،
اینکه مامانی در این وضعیت صدتا صاحاب پیدا کرده که همه شون هم انگار مدرک پزشکی شون رو از جان هاپکینز گرفتن، داره روانی م میکنه...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی