پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-241

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۱۲ ب.ظ

خسته و از رمق افتاده، از تو هال خودمو کشوندم تا اتاقم که پرت کنم رو تخت و اگه خدا بخواد، شات دان بشم،
پتو رو زدم کنار و تو نور کمی که از بیرون میومد دیدم به چیزایی رو بالشمه.
ترسیدم و سریع چراغو زدم...
دیدم ردیف، دو تا دایناسور و دو تا عروسک کچل رو کنار هم خوابونده تو تختم و پتو رم کشیده بوده روشون.

...

براش قیچی کوچیک خریدم. مدتها بود که میگفت و من هی یادم میرفت.
قیچی رو که دادم دستش گفت: عمه مرسی که اینو برام خریدی!
بهش توضیح دادم که: آقاهه میخواست بهم یه قیچی بده که خوب نمیبرید. (قیچی پلاستیکی) گفت این برای بچه هاست. منم بهش گفتم که ببخشیدا آقا، بچه ی ما بزرگ شده. بلده از قیچی استفاده کنه. میدونه که باید مراقب دستش باشه. میدونه که باید سرشو بگیره پایین. میدونه که وقتی میخواد بده تش به یه نفر دیگه باید اونو ببنده...
در پوست خودش نمیگنجید و به سختی داشت تلاش میکرد سر جاش وایسه و حرفامو گوش کنه...
و در آخر هم گفتم: و من به آقاهه گفتم که پسر ما میدونه که باید با این قیچی فقط کاغذ ببره.
به نشونه ی تایید سرشو تکون و داد و گفت: بله عمه! من بزرگم. میدونم. مرسی!
و بدو رفت تو اتاقم.
ده دقیقه بعد با دو تا عروسک کچل و یه مشت موی عروسک اومد بیرون و با ذوق گفت: عمه من آقای سلمونی ام.

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی