پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-282

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از در که اومدن تو، جوجه دستاشو گرفته بود بالای سرش و به جای سلام گفت: دستمو به هیچ جا نزدم!
محکم بغلش کردم. بی خیال هرچی ویروسه. دلم براش یه ذره شده بود.
به وضوح بزرگتر شده بود! خصوصا با اون پیرهن مردونه ی چهارخونه ی سفید و قرمز و پلیور قرمز روش.
گفت عمه بدو بریم تو اتاقم.
همه تغییرات و جابجایی های وسایل خونه به چشمش اومد و دونه دونه بهشون اشاره کرد.
تو اتاقش براش توضیح دادم که همه ی اسباب بازیاشو چه جوری شستیم و خشک کردیم. با دقت گوش کرد و گفت مرسی عمه!
دونه دونه وسایلشو برداشت و اولش گفت: ااااا! ایییین!... و بعد یه خاطره ازش گفت که یادته...؟
حتی جغجغه ی بچگیاشم برداشت و گفت: عمه؟! یادته اینو تکون میدادی، صدا میداد، من خوشحال میشدم؟!!!...
یعنی یکی صدای ما رو میشنید فکر میکرد کم کم پنج ساله همو ندیدیم!...

با مادرش دوتایی اومده بودن. شب که شد، زد زیر گریه که نمیخوام برم خونه مون و بعد که مادرش راضی شد به موندن، گریه رو ادامه داد که من میخوام پیش همه تون بخوابم!... من خیلی وقته عمه و مامانی و بابایی رو ندیدم! باید همه تو پیش من بخوابید...
و سرگردون بین سه تا اتاق خواب میگشت و با گریه جاهامونو مشخص میکرد.
به من و مامانش میگفت بریم رو تخت مامانی و بابایی... بعد که براش توضیح میدادیم که پنج تایی که جا نمیشیم! میگفت خب پس مامان و بابایی و عمه بیان تو اتاق من!... بعد دوباره میومد تو اتاق من و میگفت هر کی کجا بخوابه!...
راحت یک ساعت گریه کرد و آخر سر من و مامانم و مامانش پیشش خوابیدیم، تا رضایت داد!

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی