پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-284

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بابا از تو دستشویی مامانو صدا کرد و من دلم هری ریخت. به قول جوجه دوباره دماغ خونی شده بود... و این یعنی دوباره فشارش رفته بود بالا... یعنی دوباره سر یه چیزی اعصابش بهم ریخته بود...
داشتم با جوجه بازی میکردم که یهو خونه دوباره مثل یکی دو ماه پیش حالت آماده باش به خودش گرفت!!!
جوجه نگران پرسید: چی شد عمه؟...  و وقتی جریانو فهمید زد زیر خنده که بابایی باز دماغ خونی شد!... از اون مدل خنده ها که وقتی میترسه واسه عادی کردن شرایط میکنه.
بعد بابا با یه عالمه دستمال رو بینی رفت تو تختش خوابید و یه کیسه یخ گذاشت رو صورتش.
جوجه هم که دید چرت و پرت گفتنا و خندیدناش کمکی به درست شدن شرایط نمیکنه، اومد پیشم و گفت: عمه! خب من الان ناراحت شدم!
بهش گفتم: میدونم عمه. منم همینطور. دعا کن عمه! بگو خدایا! حال بابایی منو خوب کن.
اومد بگه، ازم خجالت کشید. یواش رفت پشت تلوزیون قایم شد. صدای پچ پچ کردنش رو شنید... بعد چند ثانیه اومد بیرون و گفت دعا کردم.
مامانو تا حالا اینجور دستپاچه ندیده بودم. تلفن دستش و زنگ زد به زنعمو که چه کنیم؟! اون بنده خدا هم که ظاهرا تازه خبر فوت پدر یکی از دوستانش رو شنیده بود، یه داروی اشتباه و بی ربطی رو اسم برد.
من و داداشم رفتیم سراغ پرونده های پزشکی بابا که ببینم دفعه پیش که سر همین قضیه رفت بیمارستان، چه دارویی بهش دادن.
خلاصه که آخر سر داداشم با کمک دکتر داروخانه یه قرص برای بابا گرفت.
بابا بیش از یک ساعت دراز کشید تا خونریزی قطع شد.
در تمام این مدت جوجه دیگه هیچ اشاره ای به ناراحتی و نگرانیش نکرد. عوضش حسابی شیطنت و بپر بپر کرد و در تمام اون سه باری که من میخواستم فشار بابا رو بگیرم، قبلش یه سری لاستیک دستگاه فشار سنجو ازم گرفت و یا گوشی رو گذاشت و گفت باید صدای قلب بابایی رو بشنوم.
هر پنج دقیقه یه بار هم به یه بهانه ی الکی رفت و بابا رو صدا کرد و چراغ اتاقشو روشن کرد... رسما رو اعصاب بود...
بعد بابا حالش بهتر شد. فشارش اومد رو چهارد و پاشد رفت دستشویی که صورتش رو بشوره.
وقتی با صورت تمیز اومد بیرون، جوجه دوید جلو و ازش پرسید: بابایی؟ حالت خوب شد؟!
بابا هم بهش گفت که خیلی خوبه!
یهو جوجه، پرید هوا و از خوشحالی جیغ کشید و گفت: هورا!!! الهی شکرت!!! بابایی حالش خوبه! الهی شکر!
این ابراز احساسات و این هیجان داشت میگفت که چه فشاری تو اون یک ساعت و نیم رو بچه بوده.
بابا گفت: حالا من حق ندارم هی میگم برای پسرم اسپند دود کنید؟!...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی