پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-311

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!
مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.
جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.
مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینه...
...
عمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برمیگشت، یه مشت آبنبات کوچیک ترش و شیرین میداد بهش و میگفت اینو بده به نوه ت...
اصلا جوجه حتی از اون موقع که هنوز حرف نمیزد هم عادتش بود تا مامانمو میبینه بره سروقت کیفش دنبال آب نبات های عمه!
...
شبی که عمه رفت، مامانم و داداشم تو راه بیمارستان بودن که خبر رو شنیدن... و از همونجا رفته بودن خونه ی عمه... بعدا خاله م برام تعریف کرد که بین اون همه خواهرزاده، برادرزاده که جمع شده بودن تو خونه ای که صاحبش دیگه نبود، مامانمو داداشم خیلی بیتابی می کردن و هیشکی نمیتونسته آرومشون کنه...
نصف شب وقتی مامان اینا داشتن برمیگشتن خونه، پرستار عمه به داداشم یه پاکت آب نبات داده  و گفته اینا رو دو سه روز پیش عمه سفارش کرد که برای پسرت بخرم...
مامان میگفت داداشم که تازه آروم شده بوده، وقتی آبنباتا رو میبینه دوباره میزنه زیر گریه و تا خونه هق هق میکرده...
...
حالا جوجه چند وقته که منتظره... منتظره تا به قول خودش کرونا بمیره و دوباره بتونه بره خونه ی عمه...

 

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی