پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-18

شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ق.ظ

خونه که رسیدم، بابا داشت با مامان بزرگ حرف میزد. تلفنو که قطع کرد، ازش حال مامان بزرگو پرسیدم و فهمیدم که فردا عمل چشم داره. داشتم فکر میکردم که پیشنهاد بدم که منم برم همراهش، احساسات نوه ایم قلنبه شده بود، که بابا یهو گفت: روز عید که ناهار رفتم پیشش، برای تو هم بشقاب چیده بود رو میز... منتظرت بود...
خوب، من با مامان بزرگ هیچ قراری نذاشته بودم، ولی همین یه جمله واسه پروندن همه ی سرخوشیم و لود شدن احساس گناهم کاملن کافی بود...
عمیقن ناراحتم و عذاب وجدان دارم برای سر نزدن به مامان بزرگ... و از طرفی، اصلن انگار پام نمیره اون وری...
میره ها، ولی اون وقتا که مثلن یهو همه با هم قراره بریم. مهمونی... نه اینکه خودم به صورت خودجوش پاشم برم... یا حتی تلفن کنم...
گاهی فکر میکنم که شاید همین رفتار نادرستم گره میندازه تو زندگیم... تو کارام...
نکنه دلش بشکنه و آه بکشه پیرزن...
...
بچه که بودم، هر پنجشنبه تقریبن همه مون میرفتیم اونجا. با عموها و عمه ها و...
و هر دفعه بدون استثنا بابابزرگ دم رفتن به من میگفت شب بمون! و من دوست نداشتم... و اکثر وقتا با خجالت و اینا و با کلی بدبختی میگفتم که نمیمونم... و اون وقت از همون وقت و تمام جمعه رو احساس عذاب وجدان داشتم...
الان دقیقن احساس اون بچه ی نه، ده ساله رو یادمه... حتی اون توپی که تو گلوم گیر میکرد...
...
الان بابابزرگ دیگه نیست.
...
همیشه تابستونا میرفت باغش... با یه فاصله سه ساعته از اینجا... میرفت و تا آذر میموند... مامان بزرگ وقتی هوا رو به سردی میرفت، برمیگشت... بابابزرگ تنها میموند...
متنفر بودم از اون آخر هفته هایی که میرفتیم بهش سر بزنیم.
از همون موقع که راه میفتادیم، حالم بد بود. حالم بد بود برای جمعه عصر که میخواستیم خداحافظی کنیم...
دقیقن واسه اون لحظه ای که بابابزرگ میومد تا سر جاده. و من از تو شیشه عقب ماشین و از لابلای خاکی که پشت سرمون بلند میشد، بابا بزرگو میدیدم که داره برامون دست تکون میده...
از اون بغضی که تا خونه تو گلوم بود برای تنهایی بابابزرگ! و اینکه چقدر من بدم که نمی تونم براش کاری بکنم!
...
بابا یه جمله میگه که مامان بزرگ بی خبر روز عید ناهار منتظرت بود... و نمیدونه که چه حجمی از خاطرات تلخ و احساس گناه رو تو مخ من لود میکنه...
...
اه! چقدر حالم بده...
...
بابابزرگ حتی یه بار گریه ش گرفت... اون اواخر... اون سالهای آخری که هنوز میرفت باغ...
...
لعنتی! اینا چیه امشب داره میاد تو سرم...

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی