پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-353

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۲۵ ق.ظ

دم در یواشکی بهم گفت که براش آدامس توت فرنگی بگیرم. و چند میوه. و بلو... (یعنی اکالیپتوس)
هر چی تو ردیف های پایین استند گشتم، توت فرنگی نبود. فقط هندونه ای و بادکنی بود.
برا همین رفتم رو پنجه و از اون بالا به سختی یه توت فرنگی برداشتم.
از در که وارد شدم اولین سوالش این بود که گرفتی؟!... و کلی صبوری کرد تا بسته آدامسو ضدعفونی کردم و دادم دستش. فقط توت فرنگیشو
البته اون دوتای دیگه رو گذاشتم برا باج آخر شبش موقع خونه رفتن.
یه لحظه بسته رو نگاه کرد و بعد با لبای آویزون گفت این که هندونه ایه!
درست میگفت. و من باورم نمیشد. مطمئن بودم.
بهانه آوردم که اون بالا بود و قدبلندی کردم تا برش دارم و برقای مغازه رفته بود و خوب ندیدم و...
دلداریم داد که اشکال نداره و من از دستت ناراحت نشدم!
ولی یه ربع بعد اومد زد رو شونه م و گفت: عمه! لطفا هر وقت خواستی برای من آدامس بخری، عینکتو بزن!

...

دو سه هفته ایه که کلید کرده رو گرفتن پشه و مگس و شاپرک!
چند روز یه بار زنگ میزنه و تعریف میکنه که چند تا شکار کرده و چجوری زده.
امروز هم که باز داشت از داستان های خرمگسیش برام تعریف میکرد، براش توضیح دادم که یه وقتا برای گرفتن حشرات از چسب های زرد استفاده میکنن. اونا رو میچسبونن به درختا و مثلا مگسه میره میشینه روش و دیگه نمیتونه پاشه...
چند ثانیه رفت تو فکر و بعد رفت سمت ستون وسط خونه و گفت: عمه! میثلن، این درخت بود، بعد روش چسب زده بودن، بعد من خرمگس بودم، چسبیدم بهش، ولی زورم زیاد بود، از روش پاشدم، ولی پوستم کنده شد، بعد تو یه خرمگس دکتر بودی، منو خوب کردی!
همیشه سناریوی بازیهاشو از اول تا آخر با همه ی دیالوگاش میگه و بعد میره و از یه نقطه صفر میاد و بازی رو پلی میکنه. یعنی داستان بازیش موقع اجرا در اسپویل شده ترین حالت ممکنه و جالبیش اینجاست که کاملا هیجان زده میشه و ذوق میکنه.
و امکان نداره به کمتر از سه بار تکرار رضایت بده.
خلاصه که تمام بعد از ظهر امروز ما دوتا خرمگس بودیم و ویز ویز میکردیم.

  • پری شان

نظرات (۱)

چقدر این پسر شیرین هست :)

هردفعه با هر حالی که باشم وقتی ازش میخونم، لبخد میاد روی صورتم

 

+فکر کن بزرگ بشه و تو این نوشته ها رو بهش نشون بدی :) قطعا براش خیلی خیلی جالب میشه.

ای کاش ما هم انقدر موردی و ریز از بچگیمون، خاطره بجا مونده بود.

حس خوبیه

پاسخ:
😊
ممنون
آره... راستش خودمم فک کردم که شاید اینا رو آرشیو کنم و بعدا بهش بدم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی