پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

36-363

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۶ ب.ظ

مامان صداش کرد و در گوشش یه چیزی گفت.
جوجه یهو با خوشحالی از جا پرید.
مامان آخر حرفش بهش گفت: به کسی نگیا!
جوجه هم مثلا اطمینان داد که حرفه بین خودشون میمونه و دوید اومد سمت من.
چشماش برق میزد و صورتش پر خنده بود.
پرسیدم: چی شده عمه؟!
با خنده گفت: نمیگم!!!
بعد برگشت پیش مامان و درگوشش گفت: همه شو هاااا.
مامان هم قبول کرد!
دوباره اومد پیشم و بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت: نمیگم بهت!
و با خنده گوشی رو دست گرفت و مشغول بازی شد.
ولی بعد از چند ثانیه رو به مامان گفت: فقط یه کمی شو بگم مامانی! خواعش!
و سریع بهم گفت: بادکنک!
_ بادکنک چی؟!
_ بادکنکا رو من میترکونم!
مامان گفت: ا! نگو دیگه!
باز پاشد رفت پیش مامان.
تو پوست خودش نمیگنجید.
صدای پچ پچشون میومد. و مامان که هی آروم میگفت آخه عمه نباید بدونه.
مذاکره شون که تموم شد، جوجه در حالی که میومد سمت من گفت: عمه! بهت نمیگم!... فقط توش کیک داره!
مامانم و مامانش همزمان اعتراض کردن: نگو دیگه...
از خودش دفاع کرد که: نگفتم که بابا! فقط گفتم توش کیک داره!
و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و یهو درجا گفت: عمه میخوایم برات تولد بگیریم! کیک و بادکنکم میگیریم. بادکنکا رو همه رو من میترکونم! همه شو هاااا!
و نفس راحتی کشید...

  • پری شان

نظرات (۱)

آخیششششششش راحت شداا! :)))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی