پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-20

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

داشتم میرفتم کارگاه سفارش ها رو انجام بدم که دوستی پیام داد کجایی؟ امروز میخوام ببینمت!.. تا بهم برسیم طرفای ظهر بود. پیشنهاد دادم ناهار تو یه رستوران بخوریم و حرف بزنیم. و فکر کردم بعدش هر کی بره پی کار خودش... که ناهار و بحث پیرامون رمان در دست نگارشش خیییلی طول کشید... بعد هم آخرای حرفمون نفر سومی رو دعوت کرد کارگاه و بهم گفت بریم کارگاه برا چایی و دیدن نفر سوم!...
بعد از رفتنشون فقط دویدم که برسم اون سر شهر واسه دیدن دوست دیگه ای که بچه ی پنج ساله ش پیام داده بود: واقعن خاله، ینی من، دلش برای ما تنگ نمیشه؟ و این رو با چنان لحنی گفته بود که دلم کباب شده بود!... و البته خوب، موتیویشنم نه تنها دلتنگی اون پسر بچه که سفارش فوری ساخت انگش.تری بود که سن.گش رو باید ازش میگرفتم...
در راه بودم که یکی از دوستان همکلاسی پیام داد که تهرانه و حتمن باید یه قراری بذاریم. چون ایده هایی برای همکاری داره...
غروب موقع برگشت به خونه، پیام اومد از یه دوست که تصمیم گرفته بودن برای آخر هفته قرار بله برون بذارن برای برادرش و کمک میخواست برای خرید وسایل مورد نیاز...
بعد هم پیام یه نفر دیگه که داشت یادآوری میکرد قرار پس فردا رو که قول همراهی بهش داده بودم برای شرکت تو یه کارگاه!...
سر شام دوباره گوشی دینگی کرد و دیدم رفیق قدیمی دیگه ای گفته که دوست مشترکمون از خارجه برگشته و قراره فردا بره خونه شون و من هم باااید برم و در واقع هیچ انتخاب دیگه ای ندارم!...براش توضیح دادم که سرم شلوغه و ضمنن یکی از مهم ترین اتفاقات زندگیم درست قراره فردا بیفته! قراره که من عمه بشم! اونم خیلی راحت گفت اونی که قراره زایمان کنه تو نیستی! پس پاشو بیا!
صمیمی ترین دوستم پنج روز دیگه عروسیشه و من هیچ تایمی برای کمک کردن بهش ندارم و ضمنن نگرانم آقای ط.لا ساز انگ.شتری رو که به نمایندگی از ده نفر دیگه، طراحی کردم برا هدیه ی عروسیش آماده نکنه!
...
دلم میخواد فردا گوشی رو خاموش کنم و برم بیمارستان منتظر به دنیا اومدن جوجه بمونم... و بعد هم تا آخر هفته پیشش باشم...
...
خدایا! ناشکری نمیکنم!... فقط  موندم چرا بغل دستی کلاس اول دبستانم امروز بهم زنگ نزد؟فکر کنم فقط اون مونده!... خب چرا یهو داستان های آدم اینقد زیاد میشه؟... درست وقتی که دلش داره غنج میزنه برا یه اتفاق مهم و دوست نداره به هیچ چیزی جز اون فک کنه؟!

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی