37-59
نه صبح، تازه خوابم برده بود که اومد بالاسرم: پاشو عمه! صبح شده! پاشو تنبل!
بعد هم رفت رو تخت و انگار که من تشک ام، چند بار پشتم بالا و پایین پرید.
له شدم.
چرخیدم و محکم بغلش کردم و گفتم: عمه! پامیشم. نکن. کمرم داغون شد.
گفت: آخه کار مهم دارم! پاشو!
یه چشممو باز گردم و گفتم: چیه؟! چی شده؟!
سرشو آورد دم گوشم و با صدای آهسته گفت: شماره ی اژدهای شرکو داری؟!
- نه عمه!
گوشیو از زیر تخت برداشت و داد دستم و با اصرار گفت: حالا تو بگیر...
- آخه بلد نیستم شماره شو عمه!
- خب پس شماره شرکو بگیر! خواعش میکنم!
سرشو کج کرد و چشماشو ریز کرد...
- دلت میخواد با شرک حرف بزنی؟!
- آره عمه! آخه اون دوستمه! بگیر شماره شو دیگه. اشکال نداره. خوشحال میشه...
- ۹۹/۰۵/۲۸
ای جونم :)
چه تخیل و دنیای قشنگی داره
حالا چجوری متقاعدش کردی که بیخیال تماس گرفتن بشه؟