38-74
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ب.ظ
اومد، از تو کلید در، با بغض گفت: عمه خداحافظ!... و آروم زد زیر گریه...
بهش گفتم: قربونت برم! نمیتونم بیام بغلت کنم! از دور میبوسمت...
گفت: عمه ما بازم میایم خونه تون...
و بعد پنج ماه رفتن. با نوزاد ده روزه. و من اینجا نشستم تو تختم با یه تب لعنتی و سرفه و اشکهایی که بند نمیاد...
خدایا این دیگه خارج از توانم بود... هم این درد و از اون بدتر اضطراب سلامتی جوجه، نینی،مادرش، برادرم، مادرم، پدرم...
صبح اگه بتونم میرم تست بدم...
حالم مثه اون شبه که عمه رفت...
هیچ دلیل منطقی برای این همه غم و دلتنگی که الان دارم وجود نداره... نمیدونم چمه... فقط دلم میخواد گریه کنم...
- ۰۰/۰۶/۱۲
الان خوبی؟