پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

38-141

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ب.ظ

ساعت یک و نیم صبح، چند تا کاغذ آورده بود، قد یه کف دست، یه مداد سیاه دو سر، یه ماژیک وایت برد قرمز، یه ماژیک هایلایت آبی.
پتو رو زد کنار و نشست رو تختم که بیا ایکس-او بازی کنیم.
چشام باز نمیشد. گفتم پاشو برو بخواب بچه‌.
بغض کرد (ادای جدیدشه که دل منو آب کنه) گفت: امروز اصلا باهام بازی نکردی.
بغلش کردم: نگفتم دیگه اینجوری باهام حرف نزن؟!... خب بابا... جدولشو بکش...
با چند تا خط به غایت کج و کوله، جدول کشید و بعد ماژیک آبی رو برداشت و مثلا یه دایره کشید، ضربدر زدم، دایره کشید، ضربدر زدم و... گذاشتم ببره.
ذوق کرد که: یک-هیچ.
دفعه دوم من بردم.
برای اولین بار شاکی نشد و باختشو پذیرفت.
ده بار دیگه هم بازی رو ادامه دادیم. قانونشو نمیفهمید. اینکه نباید بذاره من ردیف کنم. فقط میخواست خودش ستون درست کنه. توضیح هم که دادم، نفهمید. و من ترجیح دادم با این بازی ه بی رقابت خوش باشه.
نزدیک دو صبح بود که گفتم دیگه پاشو برو سر جات.
نمیخواست بره و دنبال بهانه بود و الکی میخواست حرف بزنه و‌ زمان بخره.
بهم گفت: عمه باید رژیم بگیری!
چشام گرد شد که معنی رژیمو میدونه؟!
و دستشو زد به شکمم و گفت: دلت بزرگ شده!
فهمیدم که معنی رژیمو میدونه.
ادامه داد: انگار میخوای بچه بزایی!
و ترکید از خنده... خیلی بامزه گفت، منم خنده م گرفت...
خنده مو که دید ادامه داد: انگار نی نی داری میخوای بچه شیر بدی...
گفتم: میزنم لهت میکنما بچه!... و چلوندمش!
بعد که خنده ش تموم شد گفت: عمه ولی جدی...
من هنوز داشتم میخندیدم...
گفت: صبر کن... خواهش میکنم. نخند... واقعا میخوام‌ یه چیز جدی بگم...
گفتم: جانم؟! بگو عمه...
گفت: عمه!... (صداشو یه کم آورد پایین که یعنی حرفش خیلی مهمه) ببین... برو یه مرد بگیر، باهاش ازدواج کن، بچه بزا...
نفسم بند اومد!... باورم نمیشد که یه بچه ی پنج ساله داره این حرفو میزنه!
از جام پاشدم رفتم بیرون.
دنبالم اومد که: عمه واقعنی گفتم...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، نشستم کف زمین و از خنده ریسه رفتم.
مامانش که داشت نی‌نی رو میخوابوند، شاکی از سر و صدای ما پرسید ماجرا چیه؟!
جوجه یه بار دیگه جمله رو تکرار کرد.
مادرش به زور خنده شو کنترل کرد و بهش گفت: حرف خوبی نزدی!
و جوجه موند هاج و واج که: چرا؟!!! چرا حرف بدیه؟!!!
دلم براش سوخت. واقعا حرف بدی نزده بود. ولی اگه دم به دمش میدادیم، دیگه ول کن نمیشد.
خلاصه بچه با چشای پر از سوال رفت گرفت خوابید.

  • پری شان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی