33-31
جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۵ ق.ظ
جوجه رفت خونه ی اون یکی مادر بزرگش.
بعد از ده روز.
یعنی بعد از چهل روز... سی روز هم قبل از به دنیا اومدنش...
بغض همه ی گلومو گرفته.
به مامانش گفتم، یه بار دیگه، اونقدر خونمون بمونین که موقع رفتن اشک منو در بیارین، خودتون میدونید...
...
دیشب یه عکس پیدا کردم از خودم، چند روزگیم... عین عکسی بود که دیروز ازش گرفته بودم.
دو تاشو با هم برای مامانم فرستادم.
باورش نمیشد...
...
اونقدر شباهتش به من زیاده که امروز، یه لحظه حس کردم خودمو بغل کردم...
الانم که دارم اینجا مینویسم اشکم راه افتاده...
نمیفهمم چه مرگمه...
یه چیزی داره منو میبره مستقیم وسط یه داستانی که انگار تو خوداگاهم لود نمیشه...
یه داستان غمگین...
- ۹۵/۰۵/۰۱