پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-32

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ

بعد از قریب به دو ماه، امروز هیچ مهمونی نداریم.

مامان و بابا هم رفتن بیرون.

خیییییلی وقت بود خونه تنها نبودم.

همه جا سکوته.

فقط تیک تاک ساعت.

...

مامان گفت داره فکر میکنه که شاید ده روز بره اصفهان.

گفتم : برو... بابا که کارش زیاد شده و صبح زود میره و شب دیر میاد...

منم میرم میفتم تو کارگاه،  یه کم کار کنم ببینم با خودم چند چندم...

...

خیلی خوبه که من همیشه اونقدر برگ قلمه زده م که هر وقت میخام به ذهنم استراحت بدم، چیزی برای کاشتن وجود داره.

پنج تا گلدون جدید به مجموعه اضافه کردم.

...

امروز سالگرد بابایی ه.

روزی که فوت کرد رو یادمه...

سه سالم بود.

چقدر همه گریه میکردن.

مامان نشسته بود رو زمین. زیر طاقچه. اتاق عقبی ه خونه مامان بزرگ. همونجا که زمستونا کرسی میذاشتن. تکیه داده بود به دیوار و پاهاشو دراز کرده بود. شکمش قلمبه بود. نشسته بودم رو پاش و نگاش میکردم. بلند بلند گریه میکرد... هر چی صداش میزدم جوابمو نمیداد. اصن منو نمیدید انگار...

تخت بابایی گوشه ی اتاق جلویی بود. همون اتاق که به حیاط راه داشت.

هی میخواستم برم پیشش، هی یکی تو قاب در منو میگرفت و برم میگردوند عقب.

نمیفهمیدم چی شده.

گیجی و سردرگمی مو یادمه.

تو کوچه و دالون و رو پله ها، همسایه ها با لباس سیاه نشسته بودن. 

...

پیراشکی کرم دار دوست دارم... خیلی...

هر وقت بابایی از بیرون میومد، یه پاکت قهوه ای دستش بود. میدویدم طرفش. درشو باز میکرد و پاکتو میگرفت جلوم. منم یه پیراشکی داغ برمیداشتم و بالا پایین میپریدم از خوشحالی!

...

خدا رحمتش کنه...

  • پری شان

نظرات (۱)

  • آبان دخت ...
  • خدا بیامرزتش...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی