33-36
امروز روز خیلی سنگینی بود... از لحاظ روانی...
خیلی...
عمیقن خسته م...
نمیتونم بخوابم...
...
یه دوستی داشتم، عااااشق حرف زدن بود. در حدی که میگفت، من حاضرم برم یه جا حتی پول بدم و در ازاش حرف بزنم.
با من زیاد حرف میزد.
یه مکالمه ی معمولیش مثلن از یازده صبح تا چهار بعدازظهر طول میکشید.
یه بار بهم گفت، آدم میتونه بیاد در مقابل تو به همه ی کارهای کرده و نکرده ش اعتراف کنه. حتی زانو بزنه یا خودشو به خاک بندازه... بعد که حرفاش تموم شد، بدون نگرانی، پاشه، گرد و خاک لباسشو بتکونه و بره...
...
امروز سه تا مکالمه عجیب و طولانی داشتم...
یه جاهایی حتی پا به پای آدمه اشک ریختم...
غمگین شدم... خشمگین شدم و بهت زده...
...
اون دوست پرحرفم، فقط تا اونجاشو گفته بود که طرف پا میشه لباسشو میتکونه و میره...
ایده ای نداشت که بعدش من چه حال و روزی خواهم داشت...
...
نمیدونم آدمها در من چه میبینن که بدون اینکه رابطه هه خیلی دوستانه باشه یهو اینطور درونیاتشونو رو میکنن...
انگار که دارن با خودشون بلند بلند حرف میزنن... صریح... بی نقاب...
- ۹۵/۰۵/۰۶