33-41-2
دو سه کیلویی میشد... عق. یق. اسلایس شده. گذاشت جلو روم و گفت میخوام بخرمشون. بدم تو بتراشی... فکر کنم واسه دو ماه آینده م کار بود!!!
داشتم زیر و روشون میکردم. هر تیکه رو جلو نور مبگرفتم که نقشش رو ببینم.
سرگرمشون بودم که بهم گفت: دیشب خوابتو دیدم!... گفتم: آها. چه جالب...
و با اینکه داشتم میمردم از فضولی که خوابه چی بوده، هیچ سوالی نپرسیدم!... سکوتمو که دید ادامه داد: راستش چند وقته مدام خوابتو میبینم!...
به روی خودم نیاوردم که چی گفت و چی شنیدم!
میترسیدم... میترسیدم صحبت درباره ی این موضوع فضا رو دوستانه تر کنه... انگار میترسیدم دیالوگی برقرار شه که نتونم رسمی بودن رابطه هه رو کنترل کنم... (البته الان که دارم فکر میکنم میبینم فقط منم که دارم زور میزنم همه چی خیلی رسمی بمونه!... و ظاهرنم هنوز اونطور که میخوام از عهده ش برنیومدم!)
از اون طرف هی به خودم میگم، مگه یه دختر چارده ساله ای؟!... چرا اینقدر احساس ضعیف بودن و ترس داری تو روابطت؟!... فوقش چه اتفاقی ممکنه بیفته؟!...
...
باید یه فکری به حال شب بیداری ها کرد...
اصلن نمیشه اینطوری ادامه داد... عملن صبح میخوابم...
تا بیدار شم و برسم کارگاه دوازده شده...
بچه ها اکثرن دستگاهشون تو خونه ست.
شبا هم میتونن کار کنن.
من مثلن کار و زندگیمو جدا کردم.
ولی خب... با لایف استایل بی برنامه ی من هیچ رقمه جور در نمیاد.!
...
سی و پنج دقیقه پیاده روی کردم.
- ۹۵/۰۵/۱۱