پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-13

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ق.ظ

یکی از ترسناک ترین کارهای برای من اینه که هدفون بذارم و یه آهنگ با صدای بلند گوش کنم و چشمامو ببندم...
به محض اینکه پلکامو روی هم میذارم احساس میکنم الان یه اتفاق وحشتناکی اون بیرون میفته و من نمیفهمم.
الان یکی یه بلایی سرش میاد، صدام میکنه و من نمیفهمم یا الانه که یهو یه چیزی از یه جایی پرت میشه سمتم و میخوره تو صورتم یا چشامو باز میکنم و میبینم یه چیزی یا کسی روبروم وایساده...
حتی وقتی شبه و همه خوابن و من توی تختمم...
...
انگار همیشه یه احساس نا امنی با منه...
مدتهاست که با این داستان درگیرم...
با یه حس نا امنی و نگرانی که اون زیر زیر مخمه.
اینکه از کجا اومده رو نمیدونم دقیق... یعنی اصلن قابل یادآوری نیست... تا اونجایی که از اون پایان نامه ی کذایی یادم میاد، شکل گیری اعتماد و امنیت مال دوره اول رشده و برمیگرده به قبل یک سالگی...
گرچه که از یک سال و نیم به بعدم خاطراتی دارم. ولی خوب... قبل از اون... ینی وقتی که هنوز کلام هم نداری...
دوران بی کلامی خیلی عجیبه... شاید واسه همینه که وقتی هیجانات شدیدی رو تجربه میکنیم نمیتونیم از کلمات استفاده کنیم...

  • پری شان

33-12

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۳ ب.ظ

فک میکنم فقط خانواده ی ما باشه که هفته آخر ماه رمضون رو با چگالی بیست مهمون در روز افطاری میده...
اونقدر فشارم پایینه که انگار رو ابرهام دیگه...
...
وسط نقش انداختن رو بشقابای حلوا بودم که زنگ زد...
اولش نخواستم جواب بدم... بعد فکر کردم، دختر چهارده ساله  که نیستم!...
دو سه روزه یهو آرشیوای مخم باز شده. اون ور منفیش... اون ورش که پرونده ی هرکیو که باز میکنم، پر از خشم میشم...
خیلی وقته ندیدمش... و تو این سیل بهم خوردن خاطرات (که همه ش از اونجایی شروع شد که یکی شماره ی یه دوست قدیمی رو خواست و من به خاطرش مجبور شدم برم از همسایه شارژر سوزنی نوکیا بگیرم و گوشی سابقمو بزنم تو شارژ که بعد بتونم از روش شماره هه رو وردارم.) عجیب یادش افتادم و عصبانی شدم از دستش!
عجیبه...
تو این همه سال که میشناسمش، هر وقت خیلی ازش شاکی شدم این جوری، ینی خودجوش و بدون محرک بیرونی واقعنی، سر و کله ش پیدا شد!
انگار شدت احساسه اونقدر زیاده که به اون هم میرسه!
حالا گیریم که الان دو ساله ندیدیم همو و جز یکی دو تا تلفن و چند تا پیامک تبریک تولد و سال نو، چیزی بینمون نبوده.
ولی انگار یه بندی مارو به هم وصل کرده...
که هیچ کدوم از این نبودن ها و ندیدن ها نتونسته اونو کات کنه!
...
پنیر که میبریدم، خرما که تو ظرف میچیدم، پودر نارگیل که داشتم رو حلوا میپاشیدم، ماست خیار که داشتم تو پیاله ها میریختم، تمام مدت داشتم حرف میزدم. حرفای پرت و پلا و الکی که هیچ وقت واسه گفتنشون انرژی صرف نمیکنم...
که مثلن این پنیرا چرا هی خورد میشه؟... خرماها رو تو چند تا ظرف بچینم؟... نقش رو حلوا خوب شده؟... رو ماست خیارو نعنا و گل سرخم بپاشم؟... و وسط همه ی این حرفا، یکی نشسته بود گوشه ی مخم، دست به سینه و متفکر و آخر هر جمله م سر تکون میداد به نشونه ی تاسف و هی زیر لب میگفت، داری این حرفا رو میزنی که شلوغش کنی و من نفهمم که داری بهش فکر میکنی؟ که من نفهمم باز دلتنگی داره میدوئه زیر پوستت؟ که نگم باز شروع شد؟ که نگم، خودتم میدونی که اون اشتباهی ترین آدم زندگیته؟ که نگم...خر خودتی؟!...

  • پری شان

33-11

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ب.ظ

یکی از رویاهای تکرار شونده م، ناجی بودن ه...
نجات دادن انسان ها یا چیزهایی که بقیه ازشون قطع امید کردن...
تلاش زیاد و آب و آتیش زدن...
و آخرش اون چیز یا کسی که نجات دادم، از دست میره...
و من با گریه و بیتابی از خواب میپرم...
...
خیلی جاها با شخصیت اول رمان "من پیش از تو" عجیییب همراه شدم و همذات پنداری کردم...
...
ساعت نزدیک هشت صبح بود که تموم شد و من با خشم و چشمای گریون سرمو تو بالش فرو کردم...
...
از وقتی بیدار شدم احساس میکنم یه خستگی و درد عجیبی به روحم نشسته... همش خوابهای پریشون دیدم...

  • پری شان

33-10

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۵ ق.ظ

مدت ها بود کتابی به دستم نچسبیده بود!

به معنای دقیق کلمه...

ینی اینجوری شد که بعد ازظهر چشمم افتاد به کتابی که مدتها پیش یه دوستی بهم داده و گفته بود: این رمانو بخون. جالبه!... و من هم بدون اینکه حتی اسمشو نگاه کنم، و صرفن از روی ادب ازش تشکر کرده بودم و گذاشته بودم رو دراور...

بعد از ظهر یه لحظه برش داشتم ببینم چیه، و اینجوری شد که فقط زمان کوتاهی دم افطار گذاشتمش کنار و الان همچنان مشغولم...

من، پیش از تو...

  • پری شان

33-9

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

درو که باز کردم، تو قاب در ایستاده بود... زنش کنارش بود .  دخترش تو بغلش...
رفتم جلو و بچه رو ازش گرفتم.
غریبی نمیکرد. شروع کرد با شیرینی باهام حرف زدن... داشتیم بدو بدو دنبال هم میکردیم که از خواب پریدم.
...
از خواب پریدم و یاد اون روزی افتادم که بعد از پنج سال دوری برگشت و من بی تابش بود.
و یاد اون شبی که پنج سال بعدترش تو لباس دامادی کنار عروس نشسته بود و من داشتم ازشون عکس میگرفتم.
و حالا که قراره لابد بعد از پنج سال دوباره بیاد...
...
پونزده سال از عمر من...

رو اومدن این خاطرات و این فکرا تو این روزا چه دلیلی داره؟!... داشتم راحت زندگیمو میکردم...

  • پری شان

33-8

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ق.ظ

یَا مَنْ هُوَ فِی عَهْدِهِ وَفِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی وَفَائِهِ قَوِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی قُوَّتِهِ عَلِیٌّ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عُلُوِّهِ قَرِیبٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی قُرْبِهِ لَطِیفٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی لُطْفِهِ شَرِیفٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی شَرَفِهِ عَزِیزٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عِزِّهِ عَظِیمٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی عَظَمَتِهِ مَجِیدٌ 

یَا مَنْ هُوَ فِی مَجْدِهِ حَمِیدٌ 

سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ

  • پری شان

33-7-2

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه سگ لاغر سفید پشمالو که یه پاش میلنگید و هیشکی هم بهش توجه نمیکرد.
رفتم از رو زمین بلندش کردم و محکم گرفتم تو بغلم.
و همش هم ته ذهنم این بود که این سگ نجس ه. آلوده ست. و خودمو آروم میکردم که وقتی رفتم خونه، کل لباسامو میریزم تو ماشین.
سگه به شدت غمگین و افسرده بود و من احساس میکردم باید بهش کمک بدم... حتی گریه میکرد... انگار دلش شکسته بود... یه حس ترحم عجیب نسبت بهش داشتم.
ده سالش بود. اینو خودش در جواب یه نفری که ازش پرسید گفت.
بردمش پیش دکتر. گفت که پاش در رفته و باید جا بندازه. و این کار بسیار دردناکه... محکم گرفتمش تو بغلم. تکون نخورد. خیلی صبورانه رفتار کرد.
دکتر پاشو جا انداخت. از شدت درد ناله میکرد. و انگاری که کنترلشو از دست داده باشه، همه ی لباس منو خیس کرد.
و من دائم به خودم میگفتم، به روش نیار، اشکالی نداره، الان میری خونه و کل لباساتو میشوری.
از دردی که بهش وارد شده بود، بیحال و آروم تو بغلم خوابش برد.
خوشحال بودم که به زودی میتونه راحت راه بره.
از مطب دکتر اومدم بیرون. شب بود. تاکسی گرفتم و سوار شدم...
خونه که رسیدم، دیدم سگه تو بغلم نیست...
گمش کرده بودم. هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجا گذاشتمش...
بیتاب و حیرون دنبالش میگشتم که از خواب پریدم!
...
هنوز انگار میتونم اون بدن لاغر و استخونیشو لمس کنم.

  • پری شان

33-7

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

بعد از مدتها کمی طراحی کردم...

هیچ وقت نفهمیدم که چرا همیشه اون کاری که دوست دارمو آخر از همه انجام میدم...

و اینو اون روزی بهش آگاه شدم که قبل از خوندن مقاله ای که اصلن به خاطرش روزنامه هه رو خریده بودم، کل صفحاتش رو خوندم. و تازه وقتی رفتم سراغ صفحه ی مورد نظر، اول تمام باکس های دور اون مقاله رو خوندم و بعد، تازه خودش...

و این یک الگوی تکرار شونده ست...

وقتی تصمیم میگیرم طراحی کنم، گلدونامو آب میدم، تلویزیون تماشا میکنم، غذا درست میکنم، تلفنهامو میزنم، خریدمو میکنم، خونه رو مرتب میکنم،...

و آخرسر، نصف شب، کاغذ میذارم جلوم...

و میرم سراغ لذت بخش ترین کاری که دلم میخواست انجام بدم...

.

پ.ن

یه انگشتر برای هدیه ی عروسی مهربان دوستم...

امیدوارم با سازنده به توافق برسیم.

  • پری شان

33-6

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

گل ها و گیاه ها...

سر و کله زدن باهاشون، بهترین کاریه که میتونم برای خودم انجام بدم، وقتی کف زمینم...

بلندم میکنه...

با این حجم اعصاب خوردی که اخیرن داشتم،

و با این حجم قلمه زدن و ازدیاد،

سال دیگه همین موقع ها با یه بیبی بوم مواجه خواهم بود...

حداقل صد و پنجاه تا گلدون جدید...



  • پری شان

33-5

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ

یا دلیل من لا دلیل له...

.

با استاد کار بی نظیر فلز کاری آشنا شدم... یک انسان "درست"...

یه آدمی که تکلیفش با خودش روشنه... حساب و کتاباش درسته... حالش خوبه... سر جاشه...

خیلی وقت بود یک همچین انسانی ندیده بودم...

  • پری شان