پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-164

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دوست جدی م طرفای ظهر بود که اومد...
چند روز پیشا بهش گفتم که اگه طرح هایی که میندازه رو فلز و اره میکنه رو نقشه کامپیوتری کنه خیلی تمیز تر در میاد.
بلافاصله رفت سی دی نرم افزاری که گفته بودم و خرید و حالا با لپ تاپ و برنامه ی نصب شده، اومده بود پیشم... 
تا عصری باهم کار کردیم... بعد از دو سال داشتم کار میکردم... و خدا رو شکر که یادم بود یه چیزایی... 
حالا دیگه بیچاره ست... مطمینم هی میخواد طراحی کنه و نقشه در بیاره!!!
...
یکی از اعضای گنگ، گفت که میخواد به مناسبت تولد یکی دیگه مارو شام مهمون کنه!...
اساسا روابط درون گنگی ه ما خیلی عجیبه!
و نتیجه این بود که ده تا دختر شلوغ سه تا میزو بهم چسبوندن و برا دو ساعت تموم رستوران رو گذاشته بودن رو سرشون!... بچه ها وقتی به هم میرسن، دیگه هیشکی رو نمیبینن!!! انگار میکنن دورشون یه دیواره و الان تو دنیا فقط خودشون ده دوازده نفر هستن!
خصوصا این دفعه که کلی هم داستان برا تعریف کردن داشتن... دیروز چهارتاشون پاشده بودن رفته بودن نمیدونم کجا، به قول خودشون نیچر ادونچر!... و یکی از بچه ها، سید، در کمال شگفتی تا زانو فرو رفته بود تو باتلاق و... اون طور که شاهدان تعریف میکردن، نزدیک بود گنگ بی سید بشه!...
...
خیلی خوبه که هستن... تک تک شون...
  • پری شان

33-163

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

عمه جان عادت داشت از حموم که بیرون میومد، بعد اینکه لباساشو میپوشید و حوله شو آویزون میکرد و یه چایی میخورد، یه پارچه ی سفید پهن میکرد رو زمین و شروع میکرد به شونه کردن موهاش. موهای خیلی بلندی داشت. و تنها وقتی که موهای عمه رو باز میدیدی همون وقت بود.

موهاشو که شونه میکرد، فرقشو صاف صاف از وسط باز میکرد، بعد موهای هر طرفو سه قسمت میکرد و میبافت... که میرسید تا پایین شونه هاش. بعد هم دو تا پاپیون میبست به پایینشون و روسری شو سرش میکرد...

عین یه دختر بچه ی بامزه...

عمه همیشه این کارو با جدیت انجام میداد... حتی تا این اواخر... حتی تو نود و سه سالگی...

...

هیچ وقت که موهامو مثل عمه بلند نکردم... هیچ وقت نشد ببافم... ولی اون مدل شونه کردنشو دوست داشتم... باعث میشد هی رو زمین و تو تخت و وسط زندگیت مو نباشه....

...

و الان چند وقتیه که میبینم هر بار بین موهایی که ریخته رو پارچه، چند تار موی سفید هست...

...

انگاری دوران میانسالی منم داره از راه میرسه...


  • پری شان

33-162

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فرمت نگارش پایان نامه رو خوندم... 

مخم یاری نکرد...

چند روزه سر درد امونمو بریده....

قرار بود خودم فایلو آماده کنم بدم...

ولی صبح پاشدم رفتم دادم به خانم انتشارات، پولشم دادم گفتم، حلال تر از شیر مادر، این پرونده ی باز خاک گرفته ی زندگی منو جمعش کن...

به من باشه، ده سال دیگه هم داستان ادامه داره...

  • پری شان

33-161

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

همه ی امروز، من بودم و گل هام...


  • پری شان

33-160

يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب تا صبح داشتم کارها رو بسته بندی میکردم. و غرق در افکارم بودم...

...

بهم گفت ثبت نام دکتری ده روز دیگه ست. گفت که حتمن برو بخون... پرسیدم که واقعن چرا باید این کارو بکنم؟ گفت برای اینکه شغل خوبی داشته باشی!!! گفتم که دارم! من در حال حاضر یک لاپی .دری هستم!... البته پرواضح است که لغت فارسی گفتم!... و یهو دیدم چه حس خوبی دارم!... لااقل تا سه چهار دقیقه بعدش هم نان استاپ حرف زد که مثلن منو مجاب کنه!... که اصلن مهم نبود... واقعن حرفاش برام مهم نبود... حتی احساس کردم چقدر احمقانه استدلال میکنه...

...

صبح نگران کارتن خالی هشت و نیم صبح رفتم تو خیابون... تا نه شکارم طول کشید. آخر سر تو یه سوپری یه کارتن گرفتم... داداشه زنگ زد که پیک از ترمینال بیاد و بسته رو ببره باربری...

و من یاد تمام اون وقتایی افتادم که قاطی جماعت ذکور تو صف ارسال باربری بودم!... 

...

بیخوابی پدرمو در آورده...

  • پری شان

33-159

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
صبح رفتم خونه مهربان دوستم. که با لپ تاپش رو متن پایان نامه ی کذایی م کار کنم... چهارساله که یه فایل بازه گوشه ی مخم... چهار سااال!
شروع به کار کردیم که دیدم دستورالعمل نگارش ندارم... از هرکی پرسیدم نداشت. سر آخر پاشدم شال و کلاه کردم که برم دانشگاه که داداشه زنگ زد. بعد از شش ماه یه سفارش جدید گرفته بود. از کارهای زیورمون. شاید یک ساله که تولید جدید نکردم و دارم از صندوق ذخیره مون استفاده میکنم. موجودی پرسید. که نداشتم. گفت طرف شهرستانه و همین امروز کار میخواد...
مونده بودم حیرون، که ایییین همه روز بیکار بودم و حالا که بعد از قرنی اومدم سراغ کار ناتمومم، این دیگه از کجاست... 
البته که تهش خوشحال بودم. 
...
تو دانشگاه فهمیدم که کلن فرمت ارائه کار تغییر کرده و چقدر راحت تره و تبدیل شده به سی دی و...
...
بعد هم رفتم کارگاه و هرچی موجودی داشتم ریختم تو یه ساک بزرگ و بردم خونه مهربان دوستم...
ما نشستیم به ادیت تکست و دوست جدی م همه کارها رو مرتب کرد و موجودی گرفت.
...
حالا اومدم خونه و باید بشینم کارها رو بسته کنم و لیبل بزنم.
تا فردا مهلت گرفتم.
  • پری شان

33-158

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
بنده خدا کربلا که بوده سکته میکنه. میبرن بیمارستان. 
فکر میکنن تموم کرده. دو سه ساعتی هم گذاشته بودنش کنار...
بعد یهو یکی میفهمه داره نفس میکشه... تو کما بوده... 
به هوش که میاد چشمش نمیدید...
یه خانوم هشتاد ساله ی ریزه میزه...
...
امروز رفتیم عیادتش.
بار اولش بوده رفته کربلا.
دخترش فقط اشک میریخت...
...
البته دکترها گفتن احتمال برگشتن بیناییش زیاده. 
  • پری شان

33-157

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
استاد فلزی یه پروژه ی خیلی اساسی گرفته.
رسمن شاده!
تو پوست خودش نمیگنجه!
برام از پروژه ش تعریف کرد.
چشماش برق میزد.

  • پری شان

33-156

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
دوست جدی م دیشب رسید.
رفته بود کربلا.
پنج روزه... زمینی رفتن و برگشتن. شخصی. 
...
امروز زنگ زد که بریم پیش استاد فلزی!
موندم خدا چه تواتی بهش داده!!!
  • پری شان

33-155

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۲ ب.ظ

صبح چشم که باز کردم دیدم هوا ابریه...

رفتم پشت پنجره، دیدم رو ماشینها و لبه ی پنجره ها سفیده، پرده رو کشیدم که بیرونو نبینم.

برف و سرما، گاهی عصبانی م میکنه! مثه امروز!

ناشکری ه. 

میدونم.


  • پری شان