پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

33-116

جمعه, ۲۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
مامان گفته بود به شرطی خونه دوست جدیم بمونم که با خانواده ش چشم تو چشم نشم...
ساعت چهار و نیم صبح پاشدم برم دستشویی و وضو، خوردم به مامانش!...
صبح بعد از صبحانه سریع برگشتم خونه...
نیم ساعت نبود که داداشه زنگ زد که جوجه همش گریه میکنه و اونام دارن خونه رو تمیز میکنن... گفت برم جوجه رو نگه دارم... یعنی گوشتو دادن دست گربه... وقتی وارد خونه شون شدم، داداشه گفت تو از اتاقت بری تا آشپزخونه بیشتر از این طول میکشه! پرواز کردی؟!...
...
همش دیگران منو دعوا میکنن که تو داری بجه زو بغلی میکنی و بخوابونش تو تختش... امروز کسی حواسش بهم نبود، جوجه رو تو بغلم خوابوندم... دو ساعت... خیلی خوب بود!... دلم خنک شد!...
  • پری شان

33-115

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ
ناهار رفتم پیش دوست جدی م...
میخواستیم سنگ رو با چرم ترکیب کنیم... چند ساعتی کلنجار رفتیم و تست کردیم... مدل های مختلف رو... نشد... کلن کار فیل کرد... 
خواستم برگردم خونه که خیلی دیر بود... دوستم گفت بمونم... اولش روم نشد... بعد به مامان زنگ زدم، که گفت تو چقدر بی شخصیت شدی جدیدن!!!...
آخر سر موندم...
...
ساعت یازده شب بود، که کتابچه رنگ آمیزی رو آوردیم و نشستیم به رنگ کردن... 
و حرف زدن...
...
خیلی خوب بود!
  • پری شان

33-114

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
اولین بار بود که روز عاشورا تو خونه بودم.
همیشه یه جایی بلخره یه مراسمی میرفتم.
تا پارسال یکی از این روزا رو میرفتیم با دوستم شاه عبدالعظیم.
یه روزشم مسجدی جایی...
حس عجیبی بود تو خونه بودن.
شب به پسر خاله م گفتم بیا شام غریبان بریم مدرسه قرآن.
چقدر خوبه فضاش... چقدر خوبن آدماش... 
چقدر نعمته بودنش...
  • پری شان

33-113

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

لباس علی اصغر تن جوجه کردن.

بعد هم عکسشو برام فرستادن.

هنوز پیش خاله م.

خیلی بهم فشار اومد از احساساتی که فوران کرد و جوجه ای که دم دست نبود!!!

تند تند داره بزرگ میشه.

فردا میشه سه ماهش.

هیچ وقت فکر نمیکردم نسبت به یه جوجه همچین احساساتی رو تجربه کنم...

...

امروز چند ساعتی با خاله حرف زدیم... یعنی اون حرف زد و من گوش دادم... از این حرفای آرشیوی... فلانی اینجوری کرد، بیصاری اونجوری کرد... بررسی رنجش ها... 

از دوست و آشنا...

...

قلبم سنگینه...

...


  • پری شان

33-112

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اومدم خونه خاله...

هوم...

آشفته بازاریه اینجا...

از شدت درد یک لحظه هم یه جا بند نمیشه...

کمکی نمیتونم بدم... فقط هستم...

امسال محرم سنگین و عجیبی بود برا خونواده مون...

هیشکی هنوز نتونسته بره هیئت... همه یا مریض بودن، یا پرستاری میکردن...

...

جوجه همه سر و کله ش قرمز شده. حساسیت داده به لوسیونش. اگه دستکش دستش نکنی، همه ی صورتشو زخمی میکنه... دلم براش میسوزه... بعد یهو به خودم میگم، یه کم پوستش التهاب و خارش داره و کلافه ست... همین... 


به اون نوزاد شش ماهه ای فک کن که...


خدایا... 


  • پری شان

33-111

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دوره ی اول کلاس دوست جدی م با استاد فلزی تموم شد... حالا سه تا کار داره که باید قاب بگیره...

تمام این هفته رو منتظر بود که با هم بریم قاب سفارش بدیم... احساس میکنم اعتماد به نفسشو از دست داده... دایم میگه که نمیدونه چی کار باید بکنه و بلد نیست... از طرفی وسواس زیادی تو انتخاب داره... نتیجه اینکه امروز از انقلاب ولیعصر شروع کردیم و ساعت هفت بعدازظهر تو میدون هفت حوض بعد از اینکه کارو سفارش دادیم، وایسادیم بستنی خوردیم!... شیرینی پایان دوره!!!...

...


  • پری شان

33-110

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامان چند روز خونه نبود... وقتی نیست، تا اونجایی که جا داره، یعنی تا جایی که نمیریم، غذا درست نمیکنم. و ظرفا رم نمیشورم... و گردگیری هم نمیکنم...

و وقتی مامان میخواد برگرده، از صبحش بدو بدو باید همه ی خونه رو به حالت قبل برگردونم...

...

شوهر خاله سخت مریضه و رفته بیمارستان... خاله هم از ناراحتی و فشار عصبی که بهش وارد شده، پوکیده و به شدت حالش بده... مامان این چند روز یا بیمارستان بود پیش شوهر خاله یا خونه ی خاله...

سر آخر خودشم با استخون درد شدید برگشت خونه...

که به خونه نرسیده، بهش خبر دادن عمه کوچولو، خورده زمین و دستش شکسته و...

تیر آخرو مامان جوجه زد که گفت: دستش سوخته و نمیتونه جوجه رو نگه داری کنه و رفته خونه مادرش...

به مامان گفتم که سه چهار روزه خوابهای خیلی بدی میبینم... اینا انگار تعبیر خوابهامن...

...

صدقه کنار گذاشتم.

...

امروز سعی کردم انسان طور رفتار کنم و برا همین خرید کردم و برا مامان سوپ پختم.

  • پری شان

33-109

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند روز پیش تماس گرفتم که بپرسم چهارشنبه عصر دفتر هستن یا نه، ولی وقتی گوشی رو قطع کردم، واسه جمعه ساعت یازده صبح قرار گذاشته بودم...

من همیشه از اینجور حماقتا میکنم و بعد میمونم که چجوری جمعش کنم...

زنگ زدم به دوست جدی م و گفتم جریانو. و اینکه دفتره طبقه ی نهم بخش اداری یه پاساژه که جمعه ها تعطیله! و ازش خواستم باهام بیاد... که خداروشکر قبول کرد...

دفعه ی قبل که رفته بودم و دو ساعتی هم خریدم طول کشیده بود، بعدش تا چند روز داشتم ترکش هاشو جمع میکردم... ترکش هایی که نهایتن با گفتن جمله ای در مورد خورزو خان، شوهرم، به پایان رسید...

...

خدا رو شکر که سوژه ی مورد نظر نبود و برادرش در رو برامون باز کرد...


از اونجا که اومدیم بیرون من خودم رو در حالی یافتم که برای خرید دو سه تا تیکه رفته بودم، ولی...

دامن از کف میدم وقتی سن. گ میبینم!...

...

دیروز یه پارچه ی گل دار گرفته بودم که دوست جدی م برام ببره...

وقتی برای پرو پوشیدم، دوستم با همه ی جدیتش ریسه رفت از خنده و صدام کرد، گلبهار خانوم!

... 

بقیه روز رو تا شب تو خونه تنها بودم و داشتم گلبهارو میدوختم و با صدای مداحی که از هیئت میومد، همراهی میکردم...

  • پری شان

33-108-2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

با دوست جدی م قرار گذاشتم. قرار بود کمی کار چرم انجام بدیم. و یه الگوی لباس هم در بیاریم...

ولی آخر سر، کلی خوراکی خورده بودیم و یه صفحه کتاب رنگ آمیزی رو دوتایی رنگ کرده بودیم...

رنگ آمیزی خعیلی خوبه!...

بهش گفتم، الان این همه به مامانت اینا گفتی که نیان تو اتاقت و ما داریم کار میکنیم و اینا... حالا الان اگه درو باز کنن و ببینن ما دو تا وسط اتاق رو شکم خوابیدیم و دست زیر چونه داریم رنگ میکنیم، چی میگن؟!!

  • پری شان

33-108

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

آقای سنگی، دیروز باهام تماس گرفت و بهم پیشنهاد همکاری داد... گفت که داره یه مغازه جدید اجاره میکنه و میخواد مغازه ی فعلی شو بده دست من که تبدیلش کنم به کارگاه. هم سفارشای خودمو انجام بدم، هم کارهای اونو...

خب... از نظر حرفه ای خیلی خوب بود. تو یه پاساژ طلا. طبقه ی دوم. کنار کارگاه های دیگه... کلی امکان معرفی کردن خودمو داشتم...

ولی، با فضاش راحت نبودم.

زنگ زدم و با تدی بر، استاد جاینت کیوت سیبیلو م، قرار گذاشتم... قصدم این بود که ازش در زمینه ی حرفه ای مشورت بگیرم و بدونم که آدمهای فعال در این زمینه رو تو اون منطقه میشناسه؟ و اینکه چقدر امکان پیشرفت خواهم داشت و از نظر درآمدی پیش بینی ش چیه و... و اصلن نمیخواستم بهش بگم که فضای اونجا رو دوست ندارم و... فکر میکردم این خیلی شخصیه و اگه بخوام بحثو به این سمت ببرم، احتمالن تو روی من خواهد گفت که: این مسئله ی شماست و به من ارتباطی نداره و...

صبح تو آموزشگاه دیدمش. 

وقتی داستانو گفتم، اولین جملاتش اینا بود: ببینید خانم، اونجا یه فضای کارگاهی کاملن مردونه ست. نمیگم که نمیتونید برید اونجا، ولی بدونید که ممکنه یهو صدا داد و بیداد بشنوید. فحش بشنوید. بوی تریاک بیاد. یهو یه آقایی با حداقل پوشش از اونجا رد شه، ممکنه... از طرفی، خیلی امکان خوبیه.  فضای کاری خیلی خوبی داره. اونجا هم کس دیگه ای این کار شما رو انجام نمیده و نیازش کاملن احساس میشه... من اگه بودم، میرفتم، ولی من! برای شما میگم، نه!... به نظر من سلامت روان و آرامشتون مهم تره!

...

بعد از صحبت کردن باهاش، حالم خوب خوب بود!... اصلن کاری به محتوای بحث نداشتم... اینکه یکی اینجوری بهم توجه کرده بود، حالمو خوب کرده بود!... برای خودمم عجیب بود. اینکه میدیدم که چقدر پس ذهنم دلم این دیده شدنه رو به عنوان یه دختر، میخواسته... چقدر این لحن حمایتگرانه رو میخواسته!... شده بودم یه دختر بچه ی چهارده ساله انگار!... اونم، یه مرد سیبیلوی غیرتی!...

  • پری شان