پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-315-2

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب بعد تلفن مهربان دوستم تا یک ساعت اصلا نمیتونستم با دختردایی حرف بزنم.

خیلی بهم ریختم. 

طفلی کمی باهام حرف زد و سعی کرد کمکم کنه تا احساس عذاب وجدانمو تحلیل کنم و بتونم مسئله مو حل کنم...

...

بعد تصمیم گرفت حال و هوامو عوض کنه و بهم گفت که از یه گالری وقت گرفته و میخواد تو تابستون نمایشگاه بذاره... و رفت و تابلو هاشو آورد و یکی یکی نشونم داد... 

حیرت کردم... استاد شده بود...

ما تقریبن با هم شروع کردیم. اون یکی دو سال دیرتر... من تذهیب کار میکردم و اون نگارگری... مال من زودتر به جواب رسید. تو یه نمایشگاه گروهی هم شرکت کردم. بعد دیگه تجربه ش برام تموم شد انگار... گذاشتمش کنار... ولی اون ادامه داد... سیزده چهارده سال... هر هفته رفت سر کلاس... و حالا داشت نتیجه شو میدید... کاری که توش عمق پیدا کرده بود...

تا نزدیکای اذان صبح بیدار بودیم...

...

صبح با حال خیلی بدی پاشدم و اولین کاری که کردم زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون برای مشورت. که نبود.

بعد از صبحانه با سردرد دراز کشیدم رو کاناپه و دختردایی رو تماشا کردم که خیلی خانوم خونه طور داشت ناهار درست میکرد و درباره ایده ی نقاشی دیواریش باهام حرف میزد... 

که من به لطف مسکنی که خورده بودم وسطای حرفش خوابم برد...

طفلی!...

  • پری شان

33-315

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۴۲ ق.ظ

دیشب با مهربان دوستم تماس گرفتم که درباره هدیه تولد دوست جدی م صحبت کنم. 

میخواستم اگه موافق بود با هم بگیریم.

کلی توضیح داد که خودش از قبل برنامه داشته که مهمونی بده برا تولد ولی فلان روزش کاری داره و یه روز دیگه فلانی نمیتونه بیاد و اینکه هدیه چی بگیریم و چی نگیریم و... که یهو خودش حرفشو قطع کرد و گفت: اصلا اینا رو بی خیال... یه چیزی میخوام بگم، تو نشنیده بگیر...

دوست جدی م یکی دو روزه که فهمیده پدرش یه تومور داره... و وضعیت جسمیش اصلا خوب نیست... یکی دو ماهه تشخیص یه بیماری ویروسی داده بودن... ولی تازه فهمیدن اشتباه بوده.. 

...


عذاب وجدان دارم...

برای این یک ماهی که میدونستم پدرش مریضه، ولی هیچ وقت یادم نبود حالشو بپرسم... 

که فکر میکردم چیزی نیست و داره خوب میشه.

برای این مدتی که همراهش نبودم.

برای این مدتی که براش وقت نذاشتم.

برای از دیروز تا حالا که بهش زنگ نزدم...

نمیتونم درست موقعیتمو نسبت بهش تحلیل کنم...

فقط به شدت غمگینم و احساس عذاب وجدان دارم... احساس میکنم خیلی بی معرفتم...

...

اصلا انگار هر موقع از یکی غافل میشم، طرف تو همون تایم براش گرفتاری ای پیش اومده...

...

داره صبح میشه. خوابم نمیبره... 

  • پری شان

33-314

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

نتیجه ی کلاس امروز برای من این بود که: اساسا ببندم دهنمو!... و اینطور که فهمیدم همز و لمز کردن انگار آمیخته شده به همه ی زندگیم. 

امروز دیدم این همه در مورد قضاوت نکردن و اینجور چیزا تو بحث های روانشناسی خونده م... اونوقت این جور مسائل، و اصلا همه چیز زندگی، چقدر دقیق تو قرآن بررسی شده...

خب اصلا چرا این کتاب مرجع نیست؟!!!...

...

بعد از شش سال امشب من و دختر دایی میخوایم تا صبح مثل قدیما با هم حرف بزنیم!!!

شوهرش رفته مسافرت. و دعوتم کرد که بیام پیشش. 

چند روز پیش باهام تماس گرفت و بعد از کلی حال و احوال، گفت که با شوهرش شرط بسته که من به زودی پرورش گیاهمو رها میکنم!...

خنده م گرفت. ظاهرا عکس گلدون هامو تو اینستاگرام دیده بود. بهش گفتم این یه سرگرمی ه کاملا همینجوریه!... بیزینس نیست که!... تعجب کرد.

بعد گفت: لامصب اگه ادامه میدادی الان برند لباستو داشتی!... گفتم: من؟!... مگه من طراحی لباس خوندم؟!!!... چی میگی؟!... گفت: مگه خیاطی نمیکردی؟!... لباس طراحی نمیکردی؟!... فلان موقع... و شروع کرد نشونه دادن. 

به کل یادم رفته بود. با حرفاش کم کم یادم اومد که یه تایم نه چندان کمی رفتم کلاس و بعد کم کم یاد لباس هایی افتادم که دوخته بودم!

با خنده گفتم: رسما فراموش کرده بودم.

گفت که باید ادامه میدادی.

بعد با اطمینان از کارهای سرامیکم پرسید و وقتی گفتم که یک سال و نیمه که متوقف شده، شوک شد... فکرشو نمیکرد!...

و کلی حرف زد و سرزنش و نصیحت کرد در باب پشتکار داشتن و پیگیر بودن و گیو آپ نکردن... و تازه بعدش بود که معلوم شد که برای چی تماس گرفته... میخواست بگه که بیا با هم رو نقاشی دیواری کار کنیم!!!

گفتم لعنتی، تو خودت یه ساعته داری منو نصیحت میکنی، بعد باز ایده جدید داری؟!!!...

...

حالا امشب اینجام، خیلی جدی، که درباره ی ایده ی جدیدش صحبت کنیم!

البته اگه حرفها و داستان های گفته نشده ی این سالها رخصت بده!

  • پری شان

33-313-2

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

آقای لیزری بعد از اینکه فایلو آماده کرد و فرستاد برای دستگاه که برشو شروع کنه، ازم پرسید، حالا به کی رای میدی؟!...

و این مقدمه ای شد برای یه بحث طولانی و من خودمو میدیم که هی دارم گر میگرم و برافروخته میشم...

همش فکر میکردم اون انسان بدوی درونم کمی در مسیر تمدن قرار گرفته... ولی زهی خیال باطل...

آخرین جمله رو تو چارچوب در مغازه با صدای بلند گفتم و با یه خداحافظی سریع اومدم بیرون و بعد نفهمیدم کی پامنارو رفتم بالا و بعد راسته ی لاستیک فروشا و رنگ و رزین فروشا رو رد کردم و رسیدم به میدون!

...

دو ساعت بعد تو تاکسی سر خیابون داداشه نشسته بودم و منتظر پر شدن ماشین که صدای جر و بحث دو تا از راننده ها به گوشم خورد و انسان بدوی درونم که هنوزم سرپنجه نشسته بود و منتظر حمله، سرشو برد سمت پنجره ی راننده و کامنت مخالفشو با صدای بلند اعلام کرد و بعد به آقای راننده گفت که بیا سوار شو بقیه شو حساب میکنم!!!

...

در خونه رو که باز کردم، جوجه چهارزانو نشسته بود جلو در و منتظر که بغلش کنم!

تنها چیزی که امروز آرومم کرد!

...

پناه بر خدا از جهل و دروغ و عوام فریبی...

  • پری شان

33-313

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ق.ظ

خوابم نمیبره.

الان یکی دو ساعتی هست که اومدم تو تختم.

به شدت خسته م و نا آروم...

انگار مخم اور لود شده.

ساکت نمیشه.

از سر شب بغض دارم.

الان پاشدم برم کتابی که هفته پیش بعد از کلاس خریده بودمو بخونم. هر چی گشتم نبود.

بعد سعی کردم یادم بیاد که روزی که خریدم بعدش کجا رفتم و الان کجا میتونه باشه.

ولی فقط تا صحنه ی کارت کشیدن رو یادم بود.

آخرش اومدم اینجا و دیدم پنج شش روزه ننوشتم.

اگه تا فردا صبحم فک میکردم یادم نمیومد که هفته پیش یکراست از کلاس اومدم خونه و کلی مهمون داشتیم و...

الان تنها احتمال قوی توی ذهنم اینه که موقع کارت کشیدن، کتابو گذاشتم رو پیشخون و بعد یادم رفته بردارم...

یک عاااالمه کار بی ربط عقب مونده دارم. 

قطعا این لایف استایل پریشان راه به جایی نمیبره.

تلگراممو باز کردم و با دیدن اسم دوستم یادم افتاد که داستان جدیدشو فرستاده بوده بخونم. 

پنجاه و پنج صفحه ای میشد. شروع کردم به خوندن و از اونجایی که بیماری ادیت کردن دارم، نتونستم این کارو نکنم...

خود متن رو نمیشد تغییر داد، برا همین صفحه به صفحه اسکرین شات گرفتم و جاهایی که باید ادیت میشدو با رنگ قرمز خط کشیدم...

بعد که داستان تموم شد دیدم خب که چی؟؟؟!!! مگه ازم همچین چیزی خواسته بود؟!... چرا مثه آدم نخوندم و حالشو نبردم؟!!!...

...


حالا هر چی هم نخوام بهش فکر کنم، نمیشه...

انگاری زخم ها سر باز کردن...


دکتر خلبان چشم روشن، با هر جمله ای که میگفت خودشو حقیر و حقیر تر میکرد.

یادش که میفتم حالم بد میشه.

اینکه یه آدمی اینطور به خودش گند بزنه قلبمو به درد میاره...

...


آره سید جان...

ادب مرد به ز دولت اوست...

  • پری شان

33-312

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح چشم که باز کردم اولین چیزی که دیدم جوونه ی سبزه هام بود! 

دلم شاد شد.

  • پری شان

33-310

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رفتم سراغ شکارهام. میخواستم یکیشو انتخاب کنم و بتراشم. 

اول یه جاس. پر قرمز ورداشتم، بعد دیدم نه، عق. یقه بهتره... بعد کو. ارترزه به چشمم خورد... بعد گفتم نه، چاس. پر صورتیه... نه اون بنفش تیره هه...

بعد... 

خل شدم!

شاکی بودم از دست خودم که حتی در این موقعیت هم نمیتونم یکی رو انتخاب کنم. همه ش همه چیو دلم میخواد!!!

آخر سر سه تا تیکه رو برداشتم و روشونو علامت گذاری کردم و برش دادم و همه رو با هم پیش بردم.

ولی از یه جا به بعد دیگه رو یه تیکه تمرکز کردم.

رنگش سرخ بود و این یعنی ترکیب آهنش زیاده. 

موقع تراش در ترکیب با آب همه چی قرمز بود و بوی خون میومد!

و نهایتا نتیجه عااالی شد!... اصلا عاشق این یه تیکه سنگ شدم!

...

دکی زنگ زد که میاد دنبالم.

سوار ماشین که شدم چشماش گرد شد که چرا این ریختی شدی!

دماغم، پیشونیم، قرمز بود. بس که موقع کار آب پاشیده بود تو صورتم و من حواسم نبود.

و جالب اینکه موقع بیرون اومدن یه نگاه هم تو آینه به خودم ننداخته بودم!

...

دکی به شدت بهم ریخته...

و من به شدت نگران...

  • پری شان

33-309

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اتاقم به استیت سگ صاحابشو پیدا نمیکنه رسیده بود.

خواستم کمی مرتبش کنم، که چشمم خورد به دو تا گلدون گوشه اتاق که میخواستم عید توش سبزی بکارم.

یه نیم ساعتی دنبال کیسه بذرهام گشتم و وقتی پیداشون کردم سرخوشانه شروع کردم به آماده کردن خاک. انتخابم شاهی و ریحون بود. بیش از این تحمل نداشتم که مثلا صبر کنم برای تربچه یا پیازچه!

و درست وسط خاک بازی بودم که در اتاق باز شد و بعد از لحظه ای صدای فریاد مامان که لباسات رو زمینه، تختتو هنوز مرتب نکردی، کتابات دو هفته ست گوشه اتاقه و... اونوقت نشستی سر اون گلدونا؟!!!!!

  • پری شان

33-308

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

استاد فلزی یه عق. یق زرد دعا دار بهم داده بود که به قول خورش طلسم روشو پاک کنم. 

یه تیکه هم راف عسلی شو. 

فک کنم سه ماهی پیشم بود. 

امروز بالاخره کلکشونو کندم. 

بعد هم با دوست جدی م قرار گذاشتم که بریم با هم سر کلاس.

یه خشمی دارم که قابل بیان و توصیف نیست. بیرون هم نمیاد. مونده زیر پوستم انگار. و باعث شده رفتارم نسبت به گذشته سرد باشه.

امروز وقتی تو میدون حسن آباد همو دیدیم، فقط برا هم سر تکون دادیم. نه دست دادیم و نه روبوسی. یه استیت گند و مزخرف و مسخره ایه!

...

تمام تایم کلاس هم استاد فلزی رو مخم بود. بیشتر از چند تا جمله باهاش دیالوگ نداشتم و این خیلی عجیب بود... لحن حرف زدنش، مسخره کردناش، تیکه هاش، رو مخم بود!... 

فقط هی ساعتو نگاه میکردم که تموم شه. 

کلی هم تو دلم بهش بد و بیراه میگفتم و قضاوتش میکردم!!!

کلا کره خر درونم زده بالا!

...

بعده کلاس یک ساعتی با دوستم پیاده روی کردیم و کمی کره خر درونم آروم شد و عواطفم ران شد. 

تو مترو موقع خداحافظی، گفت: قرار بود این آخر هفته رو با من باشی، که نیستی!

یادم نمیومد از چی داره حرف میزنه! و بهش اینو گفتم!

سر تکون داد و گفت که فردا داره میره مشهد و من بهش یه ماه پیش که میخواست بلیط بگیره گفتم نمیتونم بیام.

بغلش کردم و التماس دعا گفتم و تو دلم از خدا خواستم کره خر درونمو کمی آروم کنه! 

  • پری شان

33-307

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تمام تایم سه ساعته ی کلاس از شدت اشتیاق  نمیتونستم به راحتی سر جام بشینم.

...


خونه که رسیدم مهمون داشتیم. جاماندگان دید و بازدیدهای عید...

از اون مهمون های شلوغ کن پر سر و صدا، به اضافه جوجه که به خاطر درد لثه ش بی اندازه بی قرار بود و همش داد و بیداد میکرد و میخواست که راه ببریمش و خانم همساده که وقتی صدای جوجه رو شنیده بود پاشده بود اومده بود خونه مون...

در این شرایط معمولن گیج و کلافه میشم. 


ساعت دوازده و نیم بود که همه رفتن و وقتی درو بستم و رومو برگردوندنم...

تصویر تیتراژ پایانی همه ی مهمونی های ما... وقتی داره اسم دست اندر کاران تو کادر میره بالا...


سکوت و نمای بسته از کیسه ی زباله حاوی پوشک جوجه که طبق معمول جا مونده بود جلوی جاکفشی...

...

نمیتونستم بخوابم.

باید کمی آروم میشدم...

یه رشته کوه ظرفو از سمت راست وارد سینک کردم و بعد از شستن در سمت چپ مجددا برپا کردم...

مامان خوابید.

یه سبد لوبیا سبز رو برداشتم و سر و ته لوبیا ها رو گرفتم و بعد خورد کردم.

بابا هم خوابید.

یه قابلمه لوبیا سفید که تو آب بود رو ریختم تو آبکش و نشستم جلوی تلویزیون بی صدا و لوبیا ها رو پوست گرفتم برای باقلا قاتوق!...

...

و حالا هم ساعت از سه گذشته و من تو پلک هام کمی احساس سنگینی دارم...

  • پری شان