پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-193

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ازم خواسته بود برم پیشش و براش چند تا جمله رو مقوا بنویسم که بزنه به دیوار... چند تا آیه... جهت تذکر... 

خودش مدرک خوشنویسی داره و نمیدونم چرا از من خواسته بود.

وقتی رسیدم، طبق معمول همه ی دوستام، یه عالمه تیکه های نق. ره و طل. ا و سن. گ و اینا گذاشت جلوم که براشون ایده بدم... 

چند تا رو قرار شد از انگش. تر تبدیل کنیم به گردن. بند و چند تا بالعکس!... چند تا هم باید سایزش عوض میشد و چند تا هم پولیش و آبکاری...

خلاصه که باز وقتی خواستم برگردم خونه کیفم پر از خنزر پنزر بود!

...

آیه ها رو ننوشتم... به جاش بهش پیشنهاد یه برد دادم. با چند تا کاربری... از جمله قابلیت نوشتن روش با برد مارکر...

دلم یه چالش طراحی میخواست!... 

بعد از آخرین ماکت، یک ماهی هست که مخم درست و حسابی رو چیزی کلید نکرده بود! :)))

  • پری شان

33-192

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

زنگ زد که ترازو دارین؟... گفتم که آره... گفت تو رو خدا همین الان بردار بیار پایین... دارم سکته میکنم!...

ترازوی خودش وزنشو صد و سی کیلو نشون میداد... مال من صد... و خب قطعن ترجیح میداد عدد درسته مال ترازوی من باشه...

وقتی باهات کاری داره، باید بری پیشش! همون لحظه!... حالا هرچی هم توضیح بدی که مهمون داره میاد و دارم کار میکنم و دستم بنده و...

پنجاه و هفت سالشه، ولی دلش اندازه یه بچه ی هفت ساله هم نیست!... اصلن تاب نداره... 

داشتم برمیگشتم بالا که گفت: بیا بیا اینا رم ببر برام درست کن!... یه مشت انگشتر و گوشواره و گردنبند شکسته و نگین افتاده!

مامان که منو دید فقط بهم خندید!...

گفتم دیگه میخوام اسممو بذارم پری خنزر پنزری!

...

مامان همیشه تو مهمونیا اختراع کردنش میگیره!!!... هر جی مهمونیه رسمی تر، دوز خلاقیت مامان میره بالاتر...

امشب برا مهمون گیاه خوارمون، یه میکسی درست کرد از فسنجون بی گوشت و بادمجون و پیتزا!!!


و البته که خوب شد... 

  • پری شان

33-191

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
وسط مهمونی فقط بچه وول میزد!
شش تا بچه ی دو تا چهارساله ی چند زبانه ی زبون نفهم!!!
من قابلیت های پذیرش کودکم با جوجه داره آپ گرید میشه... الان بالا ی شش ماهو هنوز نمیتونم تحمل کنم!
تازه عروس، اعضای گنگ رو دعوت کرده بود و مادرهاشون به اضافه ی حلقه ی دوم دوستی...
رسمن زیاد بودیم....
همچین مواقعی احساس عدم تمرکز و پریشونی میکنم... و معمولن خودمو تو آشپزخونه سرگرم میکنم... 
...

دوست جدی م گفت که به شدت ازم شاکیه! از اینکه چرا باهاش بد حرف زدم پشت تلفن!...
بهش گفتم واقعن تو هنوز شوخی و جدی منو نفهمیدی؟!!!.... من وقتی عصبانی م نه داد میزنم سرت نه بد و بیراه میگم!... اینو بفهم!... 

البته که واقعن انتظار درک شدن ندارم!
  • پری شان

33-190-2

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

زیر بارون منتظرم وایساده بودن. جلوی در پاساژ... با خوشرویی سلام کردم... بچه هه تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه به مامانه گفت: من از این دوستت خوشم نمیاااااد... گفتم: باشه خاله! ما میتونیم همدیگه رو نگاه نکنیم...

و تا یک ساعت بعدش زیر چشمی مراقب من بود که اگه نگاهم افتاد بهش جیغ بزنه و اون گریه ی مسخره شو شروع کنه...

میدیدم که مامانه، یعنی دوستم، خیلی حوصله به خرج میده... در مقابل تک تک نحس بازی های دخترش با آرامش و صبر رفتار میکرد و به دلش راه میومد...

گریه میکرد چکمه برام نخر!... بعد که توجیه میشد که چکمه رو برای بارون لازم داره، گریه میکرد گه کفشمو در نیار، بعد که میپذیرفت برای امتحان کردن سایزش باید کفش فعلیشو در بیاره، گریه میکرد که اندازه م نیست و [انگشت] بزرگه درد گرفته، بعد که یه شماره بالاتر براش میاورد، گریه میکرد که قبلی رو میخواد، بعد گریه میکرد چرا خانوم فروشنده داره حرف میزنه باهاش، یا چرا من نگاهم افتاد بهش... 

من فقط در سکوت این تعامل مادر فرزندی رو تماشا میکردم...

تو کافه، مامانه هر چی پرسید که چی میخوری، گفت که هیچی... بعد که کافه چی چایی آورد با اعتراض بهش گفت که چایی من کو! من میخوام نباتشو هم بزنم... بعد که کیک رو آورد اعتراض کرد که چرا روش کاکائو داره... بعد داد زد که من دستشویی نمیام و: مامان خودت تنهایی برو جیش کن! من همینجا پیش دوستت منتظر میمونم... کافه چی پشت لپ تاپ از خنده پوکید!... و تا وقتی مامان برگرده با موزیک آروم کافه، رقصید...

بعد نق زد که رو سالاده چرا سس داره... بعد که پاستا رو دید گفت از اینا دوست نداره و دلش نون خالی میخواد... نون رو که آورد گفت چایی میخواد... چایی که آورد این بار گفت که چرا نبات داره؟!!... 

پسره در حالی که معلوم بود کلافه ست و به زور داره لبخند میزنه، بهش گفت: میخوای برات شیک درست کنم؟!... 

دلم براش سوخت... احساس میکردم چقدر به خودش فشار آورده که یه پیشنهاد جالب به یه دختر بچه ی پنج ساله بده و مثلن آرومش کنه!!!...

مامانه یه برش کیک هویج خواست و فکر کرد شاید این یکی رو بچه بخوره... از کیک هویج هم خوشش نیومد و وقتی به اصرار مامانه تیکه ی دومو خورد یهو گفت: آخ مامانی! مامانی!... و... رسمن وسط کافه بالا آورد...

خشکم زده بود... و فقط یه جمله تو مخم تکرار میشد، خوب چراااااا آدما بچه دار میشن؟؟؟ چرا؟؟؟!!!...

بعد از اینکه مامانه زمینو پاک کرد و بچه رو برد دستشویی و مرتبش کرد، بهش گفتم به نظرم بهتره بریم... دیره... و نگفتم که دیگه کم آورده م...

براشون اسنپ گرفتم و تا وقتی ماشین برسه، بچه هه رو تماشا کردم که با چکمه های جدیدش جفت پا میپرید تو چاله های آبو میخندید!!!

  • پری شان

33-190-1

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ب.ظ

داشتم براش روی کاغذ توضیح میدادم که قاب اون تو گردنی عق. یق رو چجوری بسازه و چطوری نصبش کنه و... که گفت: دیشب خوابتو دیدم!...

تو دلم گفتم یا خدا! باز این شروع کرد...

یه لحظه مکث کردم و بعد دوباره به حرفم ادامه دادم... ساکت بود... سرمو بلند کردم نگاهش کردم... یه جا دیگه بود... به دیوار پشت سرم زل زده بود و انگار داشت سعی میکرد به یاد بیاره... صداش کردم... و وقتی نگاهم کرد به حرف قبلیم ادامه دادم... بی توجه گفت: تو یه حسینیه بودیم... گفتم: خیر باشه... 

به نظر میرسید فهمیده که اصلن علاقه ای به این بحث ندارم و ادامه نداد...

ولی یه ربع بعد دوباره وسط یه حرف دیگه گفت: تو شعر میگی؟!... با چشمای گرد شده گفتم، نه!... و تو دلم گفتم تو رو خدا تمومش کن!... گفت: نشسته بودی داشتی شعر میگفتی و مینوشتی...

گفتم: جالب بود... خیره... 

واقعن نمیدونستم چی باید بگم. اصلن دلم نمیخواست خارج از کار باهاش دیالوگ داشته باشم.

از قیافه ش معلوم بود که میخواد بازم حرف بزنه... ولی پشیمون شد... فقط گفت، بعده نماز صبح...

...

قبلن یکی از بچه ها دنبال یه مدل خاص انگش. تر میگشت. گفته بودم برات پیدا میکنم...


ازش پرسیدم داره؟ که داشت و چندتایی برام آورد که انتخاب کنم... ولی وقتی فهمید برای دوستم میخوام، پیشنهاد داد همه شونو ببرم و بهش از نزدیک نشون بدم.

برای خودم تعداد و قیمتو یادداشت کردم... بهش گفتم شمام بنویس تو دفترت... شاید این برگه من گم شد... شاید اصلن افتادم مردم... درجا گفت: اولا شما خیلی غلط میکنی! دوما فدای سرت!

گفتم: من دارم جدی صحبت میکنم... و نگفتم: قصدم ناز کردن که نبود!!!...

وسایلمو جمع کردم و داشتم میومدم بیرون که گفت: یه فیروزه دستت کن! خیلی تو چشمی!...

گفتم: عادت به انگشتر ندارم... ممنونم. خداحافظ!

مخم دیگه از دستش داغ کرده بود!!!

  • پری شان

33-189

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

آب قطره قطره از بالا میریخت رو سن. گ ه و من با فرز انگشتی کم کم داشتم از روش رسوبه رو برمیداشتم.

صبح با کلی انرژی و به هدف پیاده روی به سمت کارگاه از خونه بیرون اومدم، ولی یه ربع بعدش یهو انگار باتری خالی کردم...

اولش فکر میکردم اون ور رسوبی و سفید سن. گ ه رو میشه با فرچه پاک کرد...

من هنوزم گاهی در درک سختی سن. گ دچار توهمات عجیبی میشم... مخم گمون میکنه با چیزی در حد چوب طرفه...

ظهر پام که رسید به کارگاه با کوهی از ظرف نشسته و مواد غذایی کپک زده مواجه شدم...

خودمو به سختی سر پا نگه داشتم تا آشپزخونه رو تمیز کنم...

آخر کار هم من بودم و یه آشپزخونه تمیز و یه عااالمه سیب... که تصمیم گرفتم پوست بکنم و باهاشون کمپوت درست کنم.

بعد از اینکه سیبا رو با آب و گلاب و شکر گذاشتم رو گاز، یه صندلی کشیدم جلو در آشپزخونه، کنار بخاری و همونطور که داشتم استراحت میکردم رفتم تو فکر... نمیدونم چقدر در اون حالت بودم، فقط یهو جلو چشممو دود گرفت... 

کم کم سطح سن. گ پیدا شد... هیجان زده بودم!!!

صبح باهاش تماس گرفتم که اگه تو مهمونی چهارشنبه همو نمیبینیم، پاشه بیاد. یه جفت گوش. واره و یه زنجیر ساعت میخواست که آماده بود.

درسته که سیبها سه چهار هفته ای بود که هر کدومشون یه گوشه ی کارگاه تنها افتاده بودن، ولی خب حیوونیا داشتن زندگیشونو میکردن!... واقعن این چه بلایی بود که سرشون آوردم؟!...

اینکه مته ی فرز مدام از جاش حرکت میکرد و مجبور بودم خاموشش کنم و دوباره سفتش کنم، کلافه م میکرد... بعد فهمیدم سه نظامی که مته رو نگه داشته بود کلن انگار خورده شده و دیگه مته هه داره واسه خودش رو هوا میچرخه...

بعد که قابلمه ی سیاهو گذاشتم تو سینک و روش آب باز کردم، یادم افتاد ظرف ناهارم تو کیفمه پاک از یادم رفته بود...

نمیدونم اون ظرف کوچیک پلو و خورشت قابلیت نگهداری چند لیتر مایع رو داشت! فقط اینکه هر چی تو کیفم بود، سن. گ ها، دفترچه، کیف پول و حتی تشک کاناپه ای که کیف روش بود، کاملن خیس بود و بوی قورمه سبزی میداد... مثه اون دفتر حسابان دویست برگ لعنتی م!...

از گوشه ی چشمم صفحه ی موبایل رو دیدم که خاموش و روشن میشد... گفت پشت در ه...

اسکرین روشن آیفون هم میگفت که صدای زنگشو نشنیده م...

جلوی در وایساده بودم تا بیاد بالا که چشمم به خودم افتاد... دو تا عینک، طبی و ایمنی، که رو هر دوشون پر از لکه های گل بود و صورت خاکی و پولیور خیس...

فرز فقط راستگرد میچرخید و هر چی بار بر میداشت پرت میکرد تو صورتم...

چشمش که بهم افتاد، زد زیر خنده!... 

دلم براش تنگ شده بود.

اون تیکه ی راف رو نشون دادم که براش جالب بود و بهش گفتم تا کمی استراحت کنه، من هم یه تیکه از سن. گ رو برش بدم... بیصبرانه میخواستم بدونم تو دلش چه خبره...

برشش سخت بود.... البته که منم از اره میترسم و این بی تاثیر نیست!...

خودش یاسی کم رنگ بود و تو دلش یه عالمه روت. ایل داشت!  انگار میکردی پر از براده های چوبه!...  طلایی!... یه لکه قرمز هم داشت!... خیییلی بامزه بود!...

یه چایی با هم خوردیم و شروع کردیم از یمین و یسار حرف زدن... که یهو بهم گفت: من میخونمت!!!... نه، یعنی میخوندمت... الان دیگه نه... اتفاقی دیدمت... یهو با خودم گفتم اینکه تویی!... 

کمی جا خوردم.

_: واقعن؟!!!... توام مینویسی؟!!... 

_: آره!...

با خودم فکر کردم چقدر به خیال خودم کی ورد نذاشتم! :))))

گفتم، میدونی چند وقت پیشا یه لحظه حس کردم دور و بر اینجایی؟!...

  • پری شان

33-188

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چه روز عجیبی بود امروز...

همه چیز در مه...

اینکه تا سی چهل متر جلوترتو بیشتر نمیدیدی خیلی وهم آلود بود...

انگار همه چیز تو خواب و رویاست...

همه چیز نرم و مهربون شده بود... و معما گون...

...

از خونه که رفتم بیرون بعد از چند قدم پیچیدم تو پارک... دیدم نمیشه ازش گذشت... سرمو فرو بردم لای به لای شاخه های یه درخت کاج و نفس عمیق کشیدم...

عاشق بوی کاجم...


بعد رفتم سرخیابون تاکسی بگیرم... 

همه جا سفید بود... از اون دور یهو دو تا نور زرد میومد جلو و از کنارت رد میشد و تا فاصله ی کمی فقط دو تا نور قرمز بود و دیگه هیچی...

خدا رو شکر کردم که یه روسری زرد سرمه که لااقل در حکم چراغ مه شکن عمل میکنه و شانس دیده شدنمو به توسط آقای تاکسی بیشتر میکنه!!! :)))


به انقلاب که رسیدم تقریبن دیگه از مه خبری نبود...

امروز روز آخر بود... میخواستم مدارک درخواست فارغ التحصیلیمو به دانشگاه بدم... 

مدت ها بود که از انقلاب پیاده نرفته بودم تا دانشگاه... همیشه تاکسی سوار میشدم که تندی برسم که فرصت فکر کردن و خاطره بازی نداشته باشم...

امروز ولی هدفونمو گذاشتم تو گوشمو تو هوای ابری قدم زنان راه افتادم...


کارم تو دانشگاه یک ربع بیشتر طول نکشید... گفت یه ماه دیگه تماس بگیر... همه چیز درست بود ظاهرن... نمره م وارد شده بود و دانشنامه کارشناسیمم داده بودم... 

...

اومدم بیرون و رفتم پیش آقای نق. ره ساز.

یه سری کار بهش سفارش دادم که یک ساعتی طول کشید...

اصلن با این جماعت زیر یک ساعت نمیشه به توافق رسید... بس که سر صبر حرف میزنن و توضیح میدن و کل کل میکنن...

...

بعد دوباره راه افتادم تو خیابون...

بعد از گوش کردن به چندتا ترک، دیدم رسیدم اول خیابون سی تیر... 

...

چرا همه ی خیابونا رو سنگفرش نمیکنن؟؟؟

...

راه افتادم به سمت پایین... 

فوق العاده بود... باز کمی هوا مه شد.

رسیدم به موزه آبگینه... رفتم تو حیاط و چند تا عکس گرفتم... 

بقیه ی راهو با صدای پالت ادامه دادم... می، رق،صد زندگی... در جام چشم تو... سر زد صبح امید...


نزدیک پارک شهر، رسیدم به یه کاراوان... که کافه بود... 

اون لحظه، فضای اونجا، سنگفرش خیابون، نورها و رنگ ها و هوا همه با هم انگار یهو منو پرت کردن به یکی از خیابون های فرعی منتهی به میدون تکسیم... 

رفتم جلو و یه چایی با کیک گرفتم. تازه یادم افتاد که ناهار نخوردم... کنار کاراوان، رو سنگفرش خیابون چند تا میز و صندلی بود. آقاهه برام یه بخاری برقی کوچیک هم گذاشت رو میز... دستای یخ زدمو گرفتم جلوش...

همه چی خیلی خوب بود... 

خیلی...

  • پری شان

33-187

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خانومه چند تا آویز به قول خودش تایلندی گرفته بود. از اینایی که وسطش جای یه سن. گ ه و  نگ. ین های ریز دورش کارشده... 

که مطمئنم چین بود...

و چند تا فی. روزه آورد و گفت به سایز اون جای سن. گ وسطی ها بتراشم.

دو تا هم عق. یق.

صحبت هامونو کردیم. سفارششو داد. بعد ازم در مورد دستمزد پرسید... 

قیمت رو گفتم... 

ابروهاشو داد بالا و واییی گفت و صداشو آورد پایین و مثل اینکه بخواد بگه مثلن این کلمه ای که گفتی یه فحش بد بود، گفت: خییییلی زیاده!!!...

گفتم شما پیشنهادتون چیه؟!... نصف گفت...

راستش جا خوردم!...

بعد پرسیدم، کجا این قیمت کار میدین؟... آدرس داد. تو بازار. یه جایی که من نرفته بودم... گفتم که نمیشناسم... 

باز حرفشو تکرار کرد... 

گفتم، قیمت پنجاه درصد بالاتر از اینی ه که گفتم.

من دارم همین الان با این عدد با مشتری هام کار میکنم...

به شما قیمت همکاری گفتم.

دوباره گفت، خیلی زیاده! من خود سن. گ ها رو این قیمت نخریدم!

گفتم، مسلمه که تراش قیمتش بالاتره!...

ولی حالا اگر بخواین کمتر با شما حساب میکنم.

و عین احمقا بین پیشنهاد خودم و خودش رو اعلام کردم!

باز هم ابرو داد بالا!!!

لبخند زدم!

گفت صرف نمیکنه!

لبخند زدم!

گفت شوهرش تو این کاره. ولی چون دایم در سفره، نمیتونه به اون بسپره!

پرسیدم، تراش انجام میدن؟

گفت، حکاکی...

که هیچ ربطی به کاری که میخواست نداشت. فقط میخواست بگه که حالا اونقدرها هم محتاج کار من نیست!...

گفتم، شما تا بازار میری برای این کار. من اومدم ازت بگیرم، ببرم، بتراشم، بیارم!...

گفت نمیصرفه!...

چشمامو ریز کردم و لبخند زدم!...

گفت، حالا نظرتون چیه؟!

گفتم پیشنهادتون کمه. من انجام نمیدم...

جا خورد!

سن. گ ها رو آروم هل دادم جلوش...

بهش برخورد!

خودشو مشغول کرد و زیر لب گفت: به هر حال من سه روز دیگه دارم میرم بازار، فکراتونو بکنید.

بهم مثلن مهلت داد!

لبخند زدم و گفتم باشه.

و از مغازه اومدم بیرون!

...

زنگ زدم به تدی بر! براش تعریف کردم...

گوش کرد، بعد آخر سر گفت: بهش بگو باشه باشه، برو بده به همون برات بتراشه!

...

آدم کل کل کردن و بحث نیستم.

اصلن نمیدونم چجوری باید این کارو انجام داد!

انرژی و توانشم ندارم.

از چونه زدن خوشم نمیاد. هر طرف داستان که باشم.

امروز دیگه ته توانایی هامو به کار گرفته بودم!... چون دیگه رسمن داشت زور میگفت!... میخواست از جاش تکون نخوره، در همون حد خدمات دریافت کنه!

...

از وقتی که اومدم خونه هنوز ذهنم درگیره.

که اساسن پرزنت کردن بلد نیستم.

و دیگه اینکه با مقوله ی کار احساسی برخورد میکنم. یا به قول یه بنده خدایی که بازاریاب حرفه ای بود، قضیه رو شخصی میکنم!...

مثه امروز که افتادم سر لج!... رسمن به جای حرف زدن و ورود به قضیه از راه های دیگه، رو یه پا وایسادم و برای اینکه اون آدم لجباز درونم که مشت هاشم گره کرده بود، تابلو نشه، هی لبخندهای پت و پهن میزدم!

...

به نظرم اگه میخواستم با حفظ همون لج درونیم، حرفه ای تر برخورد کنم، باید میگفتم، شما اصلن پول نده! من برات یکی میتراشم، شما نمونه کارو ببین و مقایسه کن!... چون تراش هاش واقعن بد بود. از همون آقایی که گفت گرفته بود و تازه فکر میکرد خیلی خوبه!... فوقش یکی میتراشیدم، نمیمردم که!... 

اونوقت بعدش یا شعور داشت و ادامه میداد، یا من انصراف میدادم و اونوقت اونم یادش میموند که چه آفری رو از دست داده!... والا!...

اصلن هم الان نارسی سیسمم نزده بالا!

  • پری شان

33-186

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

امشب یه مجلس عروسی دعوت بودیم که نود درصد مهمونا عرب بودن...

تجربه ی فرهنگی بسیار جالب و عجیبی بود.

  • پری شان

33-185

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند روز پیشا کف زمین و سینه خیز داشتم برمیگشتم خونه که یهو رفتم تو یه مغازه زیورآلات. کارهای نقره و استیل و تیتانیوم داشت. بیشتر دلم میخواست ببینم کارهای بازار تو چه مایه هاییه. و ضمنن قیمت نق. ره چطوره و آیا قیمتهایی که من به مشتری میدم منصفانه ست؟!

فروشنده خانوم بود. حوصله ی حرف زدن نداشتم. در سکوت و با حداقل کلمه چند تا رو قیمت کردم.

وقتی داشتم میومدم بیرون، یهو پرسیدم شما کار س. نگ هم انجام میدن؟... یه طوری که انگار خودمم با خودم هماهنگ نبودم!... پرسید چه کاری دارم و سنگم چیه و رو چی میخواد سوار بشه و... دیدم بحث رفت تو جاده خاکی... گفتم که، نه، منظورم این بود که اگر برای همچین کارهایی بهتون رجوع کردن، من میتونم انجام بدم... 

خدا میدونه که واسه گفتم اون چند تا جمله، کل انرژیم رفت... 

خانومه با تعجب نگاهم کرد و گفت باشه، حالا میخوای شماره تو بده...

از مغازه اومدم بیرون و با خودم فک کردم، حالا میمردی حلقتو میبستی؟ با اون قیافه زار و بی حوصله ت، مجبور بودی حرف بزنی؟!... 

امروز زنگ زد!... گفت چند تا فی. روزه داره. که لازمه سایزش تغییر کنه. قرار شد برم بگیرم.

  • پری شان