پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-203

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

انگار یه چیزی از جنس دلسوزی، تعهد، وطن پرستی، پدرانگی و درایت، از بدنه ی نظام و ایران کنده شد... که جاش درد میکنه...  

نمیشه ایران رو تصور کرد، بدون هاشمی... انگار هیچ وقت قرار نبود چنین اتفاقی بیفته... 

اصلن مگه میشه نباشه... 

حتی الان هم که دارم مینویسم، وقتی با خودم میگم، آقای هاشمی دیگه نیست، تعجب میکنم...

  • پری شان

33-202

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

ای وای...

ای وای...

  • پری شان

33-201

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

خودمم از این بالا پایین شدن های حال و روزم کلافه م...


ظهر رسیدم کارگاه.

کمی کارهای امروزو نگاه کردم... حوصله م نمیگرفت انجام بدم. ضمن اینکه واقعن نیاز به کمک داشتم.

زنگ زدم آموزشگاه و به منشی گفتم، آقای سیبیلو احیانن امروز نیست؟ که گفت ایشون الان کنار من نشستن!... خجالت کشیدم. دعا کردم صدامو نشنیده باشه!...

رفتم و مثل همیشه تدی بر خیلی استادانه و برادرانه و حمایتگرانه، راهنماییم کرد...

البته که به هر حال سر سفارش آخری گند زده بودم و کم مونده به خاطرش خودمو دار بزنم...

بعد بهش راف عق. یق که همراهم بودو نشون دادم و پرسیدم که به نظرش از کجا اره کنم... در موردش صحبت کردیم... کار دستگاه اره ی خودم نبود. دستگاه بزرگ میخواست... مثه مال آموزشگاه... 

بهش گفتم: استاااااد؟!...

در جا گفت: حرفشم نزن! امکان نداره!

گفتم روپوش ندارم... رفت و یه روپوش از تو کارگاه آورد... گفتم: خب میترسم!!!

گفت من حواسم بهت هست. از اینجا هی داد میزنم میگم خانوم حالتون خوبه؟!... بعدشم هم بیمارستان نزدیکه هم کمک های اولیه بلدم و...  گفتم به شرطی که در شعاع یک متریم باشین!... گفت: اوووووو! خب بگو خودم انجام بدم...

نهایتن تمام فعالیت من روشن کردن دستگاه و نیم سانت اره بود. 

بقیه شو خودش انجام داد.

...

باید برای این ترس کاری کنم!!!


  • پری شان

33-200

جمعه, ۱۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از صبح که پاشدم سردرد حتی لحظه ای هم دست از همراهی برنداشت.

بیحوصله م. و یکی تو دلم نشسته و منتظر کوچکترین بهانه ست که بزنه زیر گریه...

...

دلم برای جوجه خیلی تنگ بود... که یهو سر شبی اومد و الان تو اتاق کناری خوابه...

...

خوابم نمیبره...

از اون شبای تا صبح بیدار بودنه...


  • پری شان

33-199

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دو روز به شدت مشغول بودم...

الان چندین جای دستم بریده و پوسته پوسته شده.

تمام تنم درد میکنه.

دو روزه رو چهارپایه نشستم یا رو پا بودم صب تا شب.

و از نتیجه راضی نیستم... حسابی گاف دادم... گرچه که مخ. راج کاره گفت که سعی میکنه اشتباهاتمو ماله کشی کنه، ولی... خودم که میدونم چه غلطی کردم...

...

یه هفته ست ننوشتم.

کم کم جا افتاده ها رو اضافه میکنم.

....

  • پری شان

33-198

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از صبح ادامه ی کار دیروزو انجام دادم.

کارگاه خیلی مرتب شد.

تا ساعت دو طول کشید... 

بعد دوست جدی م اومد و ناهار خوردیم. 

...

ساعت چهار استاد فلزی اومد. 

یه س. نگ میخواست قد پاره آجر... یکشنبه ای که کارگاهش بودیم، بهش گفته بودم که سایز بزرگ رو نمیتونم پولیش بدم  قبلن چند بار امتحان کرده بودم و جواب نداده بود... ولی استاد فلزی بیخیال نشد.... گفت که عیب نداره و امتحان میکنیم.

تا هفت و نیم شب موند... قصد رفتنم نداشت انگار. 

فقط تونستم به سایزی که میخواست براش س. نگه رو تراش بدم. که البته خیلی هم راضی بود. 


ولی خب، سفارش ها موند... همه ی وقتم رفت. فقط قبل از اومدنش رسیدم یه کوچولو روشون کار کنم.

به آقای نقره ای زنگ زدم، که اگه میشه بذاریم شنبه، گفت نه. و برا فردا میخواد.

فردا شش صبح میرم سر کار. که تا ظهر تموم شه.

  • پری شان

33-197

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ
صبح از کله سحر بیدارم کرد که ببرمش حموم. 
دیشب به زور گفت بخوابم... داشتم خندوانه میدیدم... نذاشت. منم لجم گرفت و دستگاه دیجیتالشو خاموش کردم... خراب بود. نباید خاموش میشد. صبح برای نماز پاشد و اومد بالاسرم تلوزیونو روشن کنه، که انتن روشن نشد... یه ربع بیچاره م کرد.
صبح منو فرستاد بازم به بگیرم براش و دستگاهشو بدم تعمیر... 
آقاهه گفت که طول میکشه. منم گفتم پس اصلن یه دستگاه نو بدین. 
برگشتم خونه عمه، آنتنو راه انداختم، حمومش کردم، ناهارشو دادم و بلخره زدم بیرون...
...
کارگاه خیلی بهم ریخته بود... یه نیم ساعتی فقط تماشاش کردم... ضمن اینکه به نظرم جای میزها خوب نبود... کم کم دست به کار شدم.
دو تا میز بزرگ دو تیکه، یعنی چهارتا، که وسط کارگاه به هم چسبونده بودم و دورشون کار میکردم.
ولی تصمیم گرفتم جدا شون کنم و هر کدومو بچسبونم به یه دیوار. اینجوری فضای رفت و آمد بیشتر میشد.
...
تا هشت شب کار کردم.
هیچی از سفارشو انجام ندادم. 
موند برای فردا.
  • پری شان

33-196

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ
آقای نقره ای باهام تماس گرفت که چندتا سفارش داره و میخواسته ببره بازار، ولی با خودش گفته که چرا به من نده!
رفتم پیشش. چند تا نگ. ین دعا دار بود که باید میشد اندازه ی رکاب.
یه تیکه هم در. که طرف از نجف آورده بود و میخواست که از توش چند تا نگ. ین در بیاد.
گرفتم... خدا خیر کنه...
...
مامان گفت که شب برم پیش عمه کوچولو. که هم پیشش باشم و هم حمومش کنم. 
براش سر راه میوه گرفتم که دست خالی نباشم.
وقتی رسیدم، بوی قیمه بادمجونش تا تو راهرو میومد... 
بهش گفتم ببخشید که تو زحمت انداختمت... گفت: خب زحمت میدی دیگه!... گفتم: من معذرت میخوام... گفت: مگه کار دیگه ای هم از دستت برمیاد؟!... 
بعد هم منو فرستاد براش به خریدم که مربا درست کنه.
  • پری شان

33-195

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ
عاشق اینم که صبح بشینم بالا سر جوجه تا از خواب بیدار شه...
یه وقتام، دروغ چرا، شاید کف پاشو قلقلکی هم بدم... :)
اول یه کم اتگشتاشو حرکت میده... دستشو باز و بسته میکنه... بعد انگشت شست پاش!... یعنی عااالیه!... بعد یه کم اخم میکنه و کم کم دستاشو حرکت میده... بعد کمی کمرشو قوس میده و دستاشو محکم میکشه که خستگیش در بره...
تازه اون وقته که لای پلکاشو باز میکنه... بعده چند بار پلک زدن، چشماشو کامل باز میکنه و نگاهش میگرده به اطراف... بعد بسته به اینکه ببیندت یا نه، یعنی بالا سرش باشی یا روبروش، ادامه ماجرا فرق میکنه... یا شروع میکنه با پتوش بازی کردن و آواز خوندن... یا میبیندت و چند لحظه ای دیتکتت میکنه و بعد که شناخت یهو یه دونه از اون لبخندهای اکستریمش که چشماش میشه یه خط رو تحویلت میده و... خونه نشینت میکنه... 
  • پری شان

33-194

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
زمان دکتری هم دوره بودن... طرف سال آخر ازدواج کرده بود... "خبر ازدواجشو خودش بهم داد... کمی بعد تر یکی از بچه ها بهم گفت که همه تو دانشگاه فکر میکردن تو رو دوست داره و با تو ازدواج میکنه"...

حالا دیگه چند سال گذشته... و دوست من یه خانم دکتره و استاد دانشگاه و مشغول به کار در یک پروژه ی بزرگ عمرانی... با کلی مسئولیت و داستان و چالش هر روزه...

امروز ولی خونه بود... پوکیده بود... از شدت سردرد افتاده بود تو تخت و میگفت همه زندگیش اومده جلوی چشمش...
بی وقفه فقط حرف میزد... گفت که طرف چند وقت یه بار با یه بهانه ی احمقانه سر و کله ش پیدا میشه و گند میزنه به روانش...
پیامها و ابراز علاقه های ریز و اشاره واری که حالا هیچ مجوزی براش وجود نداره... نه اخلاقی، نه شرعی، نه عرفی...  و به محض اینکه ری اکشنی دریافت کنه که بهش غیر مستقیم تذکر بده زیاده روی کرده، پشت جمله ای و اشاره ای به تاهل و تعهدش قایم میشه...
...
حالم بده. غمگینم و خشمگین... 

اینطور با احساسات کسی بازی کردن خیلی بی رحمانه ست... اینکه رابطه هه رو با ظاهری بالغ و جدی ادامه بدی ولی در واقع اون زیر داستان دیگه ای در جریان باشه...
این "رو" بازی نکردنه ناجوانمردانه ست...
اینکه جوری رفتار کنی که دلت میخواد و در لحظه برات لذت بخشه، ولی در عین حال برای خودت راه در رو بذاری... 
پیام های متناقض دادن... آدم مقابلو بین زمین و آسمون رها کردن... اینکه هی باعث شی طرفت به دریافت هاش شک کنه... به خودش شک کنه... خودش خودشو تخریب کنه...
...
نمیدونم چه جوری میتونم بهش بفهمونم... که هر چقدرم که در ظاهر ممکنه چیزی که دیده میشه، مثلا، مباحثه ی علمی یه خانم دکتر و یه آقای دکتر باشه، ولی اون زیر داستان دیگری در جریانه که داره همه ی انرژی روانیتو میگیره...

باید بهش بگم که این آدم با بازیهاش داره پیرت میکنه... 
  • پری شان