زمان دکتری هم دوره بودن... طرف سال آخر ازدواج کرده بود... "خبر ازدواجشو خودش بهم داد... کمی بعد تر یکی از بچه ها بهم گفت که همه تو دانشگاه فکر میکردن تو رو دوست داره و با تو ازدواج میکنه"...
حالا دیگه چند سال گذشته... و دوست من یه خانم دکتره و استاد دانشگاه و مشغول به کار در یک پروژه ی بزرگ عمرانی... با کلی مسئولیت و داستان و چالش هر روزه...
امروز ولی خونه بود... پوکیده بود... از شدت سردرد افتاده بود تو تخت و میگفت همه زندگیش اومده جلوی چشمش...
بی وقفه فقط حرف میزد... گفت که طرف چند وقت یه بار با یه بهانه ی احمقانه سر و کله ش پیدا میشه و گند میزنه به روانش...
پیامها و ابراز علاقه های ریز و اشاره واری که حالا هیچ مجوزی براش وجود نداره... نه اخلاقی، نه شرعی، نه عرفی... و به محض اینکه ری اکشنی دریافت کنه که بهش غیر مستقیم تذکر بده زیاده روی کرده، پشت جمله ای و اشاره ای به تاهل و تعهدش قایم میشه...
...
حالم بده. غمگینم و خشمگین...
اینطور با احساسات کسی بازی کردن خیلی بی رحمانه ست... اینکه رابطه هه رو با ظاهری بالغ و جدی ادامه بدی ولی در واقع اون زیر داستان دیگه ای در جریان باشه...
این "رو" بازی نکردنه ناجوانمردانه ست...
اینکه جوری رفتار کنی که دلت میخواد و در لحظه برات لذت بخشه، ولی در عین حال برای خودت راه در رو بذاری...
پیام های متناقض دادن... آدم مقابلو بین زمین و آسمون رها کردن... اینکه هی باعث شی طرفت به دریافت هاش شک کنه... به خودش شک کنه... خودش خودشو تخریب کنه...
...
نمیدونم چه جوری میتونم بهش بفهمونم... که هر چقدرم که در ظاهر ممکنه چیزی که دیده میشه، مثلا، مباحثه ی علمی یه خانم دکتر و یه آقای دکتر باشه، ولی اون زیر داستان دیگری در جریانه که داره همه ی انرژی روانیتو میگیره...
باید بهش بگم که این آدم با بازیهاش داره پیرت میکنه...