پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-44

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۱ ق.ظ

یه وقتا به زندگیت که نگاه میکنی، میبینی یه چیزای خاصی هی تکرار شدن. بعد تو اصلن یادت نبوده.
مثلن من که رفتم تو فضای کار سن. گ، بعد از یه مدت یادم اومد ده سال پیش پدربزرگم یه سن. گ تراش نخورده بهم داد که از خیلی قدیم داشت. و گفت که چیز با ارزشیه. الان میدونم یه راف عق. یق پرتقالیه... بعد اون روزا همش با خودم فکر میکردم کاش من میتونستم اینو بتراشم و باهاش یه گردنبند درست کنم... دلم میخواستااااا... یا مثلن بچه تر که بودم هر جا میرفتم چشمم دنبال سن. گ بود... مثال زیاد داره...
خلاصه تو جاهای مختلف زندگیم انگار اومده بود و یه دالی کرده بود و رفته بود...
...
حالا من بازم از این دست داستان ها دارم با بحث کودکان.
نه خیلی آدم سر و کله زن با بچه هام و نه خیلی انرژی دارم، ولی خب الان که نگاه میکنم، هی تو مسیر زندگیم اومدن جلو روم...
مثلن یه پروژه تو ترم سوم کارشناسی درباره زمین بازی بود... بعد پایان نامه ش بازم بازی و آموزش بود... بعد حتی کنکور عملی ارشد، آموزش ریاضی بود، بعد پایان نامه ی ارشد باز بازی بود... و حالا جالبیش اینه که اصلن این انتخابها با قصد قبلی نبود. یعنی از چهار تا پروژه ی اصلی ارشد، سه تاش یه چیزای پرت و پلای دیگه بود، آخرش یهو رسید به بچه ها...
بعد از دانشگاهم مثلن یه روز خودم رو سر کلاس مربی گری خلاقیت برای کودکان دیدم... یه روز خودمو وسط حیاط مهد!...
ولی با این حال، خط اصلی زندگیم نبود.
ینی همون قدر که میتونم بگم من در طی تحصیلات دانشگاهی رو بحث کودکان کار کردم، میتونم بگم رو بحث مثلن دکوراسیون هم کار کردم!
...
همه ی اینا مقدمه بود برای اینکه بگم، بازم سر و کله مباحث مربوط به کودکان تو زندگیم پیدا شده!...
در حالی که زیر خروارها(! با اغراق خب!) سنگ موندم و بیزینس به گل نشسته ی قبل از سنگم هم چشم امید بهم داره...
...
کلیییی کار دارم، ولی دلم داره غنج میزنه واسه این پیشنهاد جدید!

  • پری شان

33-43-2

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ

از خونه رفتم بیرون. دو و نیم بعد از ظهر. هیشکی پیاده تو خیابون نبود. زیر تیغ آفتاب پنجاه دقیقه راه رفتم و یک ترک ثابت رو پلی کردم و گوش دادم... وقتی رسیدم سر میدون، یادم افتاد که امروز مراسم ختم دختر عموی مرحوم مادرمه، لذا راه افتادم سمت مسجد... نیم ساعت مونده به شروع مراسم ختم تو مسجد بودم. فقط من بودم و صاحب عزا...

...

بعد از مراسم با مامان رفتیم خونه خاله. آخرین بار شاید اوایل ماه رمضون بود که رفته بودم خونه ش...

شاکی بود حسابی. که چرا بهش سر نمیزنم...

اساسن همه شاکی ن... فامیل و دوست و آشنا... که چرا به ما سر نمیزنی و...

...

گاهی فکر میکنم آدمهای زندگیم زیادن... نمیتونم مدیریت کنم رابطه هامو... توجهم میره به یه سمت و بعد از یه گروه دیگه غافل میشم...


 

  • پری شان

33-43

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ
بعد از قریب به بیست ساعت سردردم بهتر شده. 
دیروز از تو آتلیه شروع شد.
و تمام دیشب و امروز صبح باهام بود.
از ساعت نه صبح دارم با خودم حرف میزنم که پاشم برم بیرون.
الان نیم ساعته لباس پوشیده و کرم ضدآفتاب زده، دم در نشستم.
پاهام چسبیده انگار.
این استپ های طولانی مخم نمیدونم از کجاست!
  • پری شان

33-42

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ق.ظ
از دو بعد از ظهر تا هفت شب، تو آتلیه بودیم برای عکاسی از جوجه!
به نظر میاد عکاسی از نوزاد خیییلی کار جذابی ه!
خوشم اومد!... به عنوان یکی از شغل هایی که وقتی بزرگ شدم برم سراغش، تو خاطرم نگه داشتم! :)))
گرچه که داستان های خودشم داره!... امروز کلی از زمان صرف شیر خوردن و پوشک عوض کردن و خوابوندنش شد!... 
جوجه هم انصافا کم نگذاشت! همه ی هنرهاشو رو کرد!...
خانوم عکاس معتقد بود عکس نوزاد با چشم بسته خیلی بهتر میشه. چون نگاهش به جای خاصی نیست... به خیلی دورتر هاست. گاهی هم حرکت های عجیبی داره چشم. واسه همین باید خواب باشه!... ولی وقتی نتیجه کارو دیدم به نظرم اومد اون عکسایی که یهو بیدار شده، اتفاقن بامزه تره!!!
تجربه ی جالبی بود! کلی قربون صدقه ش رفتم. خصوصا وقتایی که لقمه ش میکردن!!!

  • پری شان

33-41-2

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۶ ق.ظ

دو سه کیلویی میشد... عق. یق. اسلایس شده. گذاشت جلو روم و گفت میخوام بخرمشون. بدم تو بتراشی... فکر کنم واسه دو ماه آینده م کار بود!!!

داشتم زیر و روشون میکردم. هر تیکه رو جلو نور مبگرفتم که نقشش رو ببینم.

سرگرمشون بودم که بهم گفت: دیشب خوابتو دیدم!... گفتم: آها. چه جالب... 

و با اینکه داشتم میمردم از فضولی که خوابه چی بوده، هیچ سوالی نپرسیدم!... سکوتمو که دید ادامه داد: راستش چند وقته مدام خوابتو میبینم!...

به روی خودم نیاوردم که چی گفت و چی شنیدم!

میترسیدم... میترسیدم صحبت درباره ی این موضوع فضا رو دوستانه تر کنه... انگار میترسیدم دیالوگی برقرار شه که نتونم رسمی بودن رابطه هه رو کنترل کنم... (البته الان که دارم فکر میکنم میبینم فقط منم که دارم زور میزنم همه چی خیلی رسمی بمونه!... و ظاهرنم هنوز اونطور که میخوام از عهده ش برنیومدم!)

از اون طرف هی به خودم میگم، مگه یه دختر چارده ساله ای؟!... چرا اینقدر احساس ضعیف بودن و ترس داری تو روابطت؟!... فوقش چه اتفاقی ممکنه بیفته؟!... 


...


باید یه فکری به حال شب بیداری ها کرد... 

اصلن نمیشه اینطوری ادامه داد... عملن صبح میخوابم...

تا بیدار شم و برسم کارگاه دوازده شده...

بچه ها اکثرن دستگاهشون تو خونه ست.

شبا هم میتونن کار کنن.

من مثلن کار و زندگیمو جدا کردم.

ولی خب... با لایف استایل بی برنامه ی من هیچ رقمه جور در نمیاد.!

...


سی و پنج دقیقه پیاده روی کردم.

  • پری شان

33-41

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ب.ظ

فکر میکنم در اولین فرصتی که یه گروه خوب خانم جمع کنم، بی خیال جماعت ذکور میشم...

...

امروز همش یکی تو مخم میگفت، مثلن چی میشد یه دختر قالی باف تو خونه بودم؟؟؟... هم کار میکردم، هم مجبور نبودم از خونه بیام بیرون و با این کور کچلا سر و کله بزنم!!!...

...

واقعن خیلی خواسته ی زیادیه که بخوای طرف اون ور خط قرمزهات وایسه؟؟؟!!!

خیلی عجیب و دور از ذهنه که دلت نخواد به اسم کوچیک صدات کنن و جانم دلم بگن؟!!

واقعن اینقدر غیر قابل درکه که نباید بهت مسج غیر کاری بدن؟!...

یعنی هر روز خدا باید بهشون یاداوری کنی که تو اون ور جوبی من این ور جوب؟!!...

...

چرا اینقدر اذیتم؟!!... چمه؟!!

  • پری شان

33-40-2

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ق.ظ

عکس تولد بچه ت رو که زنت برام فرستاده، کجای دلم بذارم؟!...

...

روابط دوستانه ی من با رقیب پیروز اساسن برای خودمم قابل درک نیست!

  • پری شان

33-40

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ

خب...

تونستم چهل روز قراری که با خودم گذاشته بودم رو انجام بدم.

حالا گیریم یه روزایی هم ننوشتم و فرداش اومدم درباره ی دیروز نوشتم.

ولی به هر حال، چهل روز اول رو ثبت کردم.

...

از امروز یه قید دیگه به برنامه روزانه م اضافه میکنم.

پیاده روی.

...

برای شروع، چهل و پنج دقیقه انجام شد.

...

حالم خوبه!

خدارو شکر!

  • پری شان

33-39

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۹ ب.ظ

امروز تا ظهر رو با موراکامی عزیز گذروندم.

عصری به سرم زد فیلم ببینم.

حعبه ی بزرگ فیلمها رو زیر و رو کردم و هفت هشت تا دی وی دی پیدا کردم که ندیده بودم.

جدا شون کردم و گذاشتم جلوم و داشتم بررسی میکردم که کدومو انتخاب کنم که یهو خودمو دیدم که برگشتم سراغ جعبه و دی وی دی وال ای رو برداشتم و گذاشتم تو دی وی دی پلیر!

چرا اینقدر این انیمیشن خوبه؟!!!!

  • پری شان

33-38

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ
نباید تو حال بد موند... میدونم...
ولی توانشم ندارم که کاری برای تغییر وضعیتم انجام بدم...
فکر میکنم اگه بخوایم انسانی نگاه کنیم، لازم دارم فشار عصبی ای که بهم وارد شده رو رد کنم... و برای این کار کمی استراحت لازم دارم... و شاید حرف زدن... و البته که هنوز نمیدونم با کی... و قطعن تحلیل کردن...
واضحه که هنوز اونقدر از کف بالا نیومدم که بتونم گریه کنم...
هوم...
...
به هر حال حواسم به خودم هست... که دیگه شورشو در نیارم...
...
امروز رو هم میخوام تو تختم باشم و کتاب بخونم...
و فکر کنم...

  • پری شان