پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-287

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از پریروز گلدونا وسط اتاق بود. 

گاهی فکر میکنم چه صبری داره مامان.

از ظهر که پاشدم، چون رسما ساعت خوابم صبح تا ظهره، بقیه گلدونا و جوونه ها و قلمه ها رو جمع و جور کردم. 

آخر شب شد هشتاد و پنج تا بنفشه و پونزده تا هم متفرقه... گهواره موسی و پتوس و بگونیا و قاشقی و اگزالیس و گندمی و...


الگوی ثابت تکرار شونده ی زندگی من، چه تو مخم و چه اون بیرون، ریخت و پاش وحشتناکه و بعد که جونم به لبم رسید و یا سیستم عملا به خاطر بهم ریختگی و انباشتگی از کار افتاد، نظم و ترتیب دادن وسواس گونه و با جزئیاته...

اصلا انگار مرتب میکنم که بهم بریزم... برنامه ریزی میکنم که انجامش ندم... جمع میکنم که بعد با خیال راحت پخش کنم... مینویسم که بعد ننویسم...

...

هیچ تحلیلی ندارم.

هیچ دفاعی هم.

  • پری شان

33-286

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

رو برگه ی دستورالعملش نوشته بود که زمان گیرش یک دقیقه ست.

یاد یه روزی افتادم که تو کارگاه متریال مشابهی رو میخواستم امتحان کنم و سیستم اساسی فیل کرده بود.

گفتم، من تجربه شو دارم. یک دقیقه خیلی کوتاهه ها... اصلا دستی نمیشه کار کرد. همزن باید استفاده کنیم. 

زن داداشه گفت که همزن داره و آورد. 

دادا هم بعد از چند بار پیمونه زدن و ظرف عوض کردن و اندازه گیری کردن بالاخره وسایل مناسب رو چید تو یه سینی و اعلام آمادگی کرد.

زن داداشه جوجه رو از تو تختش آورد بیرون و آروم نشست رو زمین و پستونک رو گذاشت تو دهنش که بیدار نشه. 

  • پری شان

33-285

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز فقط سی و شش تاشو رسیدم بکارم... فیتیله کم اومد.

اون روزی که قلمه میزدم، به گمونم شش ماه پیش بود، همایون گفت: عزیزم، سایکوز در چند قدمی توست.

و حالا من روان پریش هستم و هشتاد تا گلدون بنفشه... 

هر چی فکردم که چطوری آبیاریشو راحت تر کنم، به نتیجه نرسیدم. فقط آبیاریشو فیتیله ای کردم و یه ظرف پلاستیکی در دار هم زیر هر کدوم از گلها که توش آب میریزم... اینجوری لااقل ده روز یه بار بهشون آب میدم.

الان دیگه رو میزم فقط هشت تا دیگه جا دارم.

بقیه رو باید بذارم زمین. 

خیلی خوشحالم که ظرفهای حلوای مراسم ترحیم بابابزرگمو از یک سال و نیم پیش نگه داشتم و الان ده تا سینی مربع یک شکل دارم که میتونم رو زمین بچینم و هی بگم خدا بیامرزتت بابا بزرگ!...

  • پری شان

33-284

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

احتمالا صبح چهاردهم فروردین که از خواب پاشم میبینم که خیلی کافکا طور تبدیل شدم به یه خزنده...

بس که تو این تعطیلات از تو تخت خزیدم تو هال و برگشتم تو تخت...

البته روزا... شبا خوابم نمیبره طبیعتا!...

ناخونام بلند شده... و این از من بعیده... قبل عید نه تنها ناخن هام رو صفحه تراش صاف شده بود، بلکه پوست سر انگشتهام هم رفته بود و بعضا به گوشت هم رسیده بود... 

حالا دارم خیلی خانومانه ناخنهامو تماشا میکنم و احساس شرم میکنم... این یعنی خیلی وقته کار نکردم!...

چند وقت پیشا پیمان معادی که مهمون برنامه خندوانه بود به نقل از یکی، گفت که همسر یک نویسنده هیچ وقت نمیفهمه که وقتی شوهرش دم پنجره ایستاده و داره افق رو تماشا میکنه در حال کار کردنه... 

از این جمله استفاده کردم و در جواب فریاد مامان که تو خسته نشدی اینقدر خوابیدی؟... گفتم: مادر یک طراح هیچ وقت نمیفهمه که وقتی بچه ش دراز کشیده داره کار میکنه!!!

درسته که افقی ام، ولی دارم کاملا پیپر لس کار میکنم... 

اصولا من تمرینات ریاضی مم پیپرلس حل میکردم، چه برسه به طراحی!...

امروز ته هفتاد تا لیوان یه بار مصرفو سوراخ کردم... فردا قراره گلکاری کنم!...

...

چهار و ربع صبحه. گرچه که من ساعت رو یازده و پنجاه و نه دقیقه ثبت میکنم که این پست در روز خودش باشه.

یقینا انسانهایی هستند که در نیمه های شبی از شبهای ماه رجب، به جای اینکه ضریح وار از در یخچال آویزون باشن، مشغول عبادتن... باشد که نفس حقی امشب برای من هم دعایی بکنه، بلکن هدایت بشم. 

  • پری شان

33-283

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

چند تا ساندویچ درست کردم و مامان هم میوه و چایی و آجیل برداشت و زن داداشه هم آب جوش و شکلات و خرما و راه افتادیم جهت زیارت اهل قبور! خیلی پیک نیک طور!...

بابا و داداشه مامان اینا رو مسخره میکردن که مگه داریم میریم اردو؟!... و مامان و زن داداشه هم میگفتن، از بس ما رو هیچ جا سفر نمیبرین، ما الان ذوق کردیم!... 

و بابا اینا هم نه خجالت زده شدن و نه شرمسار!

...

جوجه برا اولین بار بود که داشت فضایی غیر از خونه و ماشین رو تجربه میکرد!... درخت و گل رو از نزدیک میدید... حالا گیریم تو قبرستون...

از دیدن مراسم شستن سنگ قبر و گل گذاشتم روش ذوق زده بود و هی میخواست خودشو از تو بغل بابا پرت کنه بیرون!

...

غروب که شد، بعد از اینکه کنار اتوبان یه پیک نیک خانوادگی برگزار کردیم، رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم... 

جوجه از دیدن اون همه آدم و صدا و رنگ و نور حیرت کرده بود. هی سر میچرخوند و هی با دهن باز آینه کاریای سقفو نگاه میکرد... 

تو حرم هم به شدت توجهش به سنگ های کف جلب شده بود. هی دست میکشید رو رگه های مرمر و با دقت نگاهشون میکرد.

آخر سر هم از بالای نرده های تو حرم گرفتیمش. هنوز نمیتونه راه بره، بعد صخره نوردی میکنه!... پناه بر خدا.

یعنی زندگیم شده جوجه!

امروز بابا یک ساعت تموم بغلش کرده بود و دم گوشش میگفت: باااا باا... اونم در جواب تک تکشون میگفت: عممممهه!

  • پری شان

33-281

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تو بخش کودک شهر کتاب داشتم برای خودم میچرخیدم و به اسباب بازی هایی که میشد در آینده برا جوجه گرفت فکر میکردم که یکی صدام کرد...

یه دوستی که از پیش دانشگاهی دیگه ندیده بودمش!!!...

چهره ش اصلا عوض نشده بود... فقط یادمه اون موقع ها تو دبیرستان کلاس های مانا نیستانی رو میرفت و علاقمند به کاریکاتور و تصویر سازی بود و پدرش در کار سینما... درسش خیلی خوب بود و آخر سر یه رشته ی مهندسی قبول شد تو یه دانشگاه معتبر و دیگه بعد از مدرسه ازش بی خبر بودم... 

وقتی ازش پرسیدم چه خبر و چی کار میکنی؟! ، یه پسر بچه ی هفت هشت ساله رو نشونم داد که داشت بین اسباب بازیا میگشت و یه عروسک بامزه ی موفرفری که سوار تاب بود و داشت بهم لبخند میزد و بای بای میکرد!

دو تا بچه داشت و خودش کار داستان نویسی کودک میکرد و شوهرش طلبه بود و قم زندگی میکرد...


مخم سوت کشید...

...

امروز بالاخره داداشه کلید ساز برد دم خونه ش و درو باز کرد!

جوجه رفت...

در حالی که بطری آب معدنی حاوی نخود لوبیاش و ملاقه پلاستیکی و قابلمه ی مورد علاقه ش و الاغ لاستیکی قرمزش هنوز وسط پذیرایی بود!

...

دلم براش بدجوری تنگ میشه! 

  • پری شان

33-280

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بعد از اون مواجهه باناکام جوجه با بچه ی یک سال و نیمه ی فامیل، امروز جوجه با یه بچه ی دو ماه کوچیکتر از خودش روبرو شد... 

بچه هه خیلی آقا و متین و نرمالو تو کری یر ش خوابیده بود و داشت پستونک میخورد که جوجه رفت بالا سرش...

اول چند لحظه ای زل زد تو چشمای بچه هه... بعد چنگ انداخت و پستونک بچه هه رو از دهنش کشید بیرون و بعد پستونک خودشو تف کرد بیرون و پستونک کش رفته رو گذاشت دهنش...

از خنده ریسه رفته بودم!...

قیافه ی پیروز و مغرور جوجه و قیافه ی هاج و واج بچه ی فامیل دیدنی بود!...

قبل اینکه ماماناشون سر برسن پستونک هر کی رو برگردوندم به خودش و سعی کردم خیلی منطقی با دو تا بچه ی هفت ماهه و نه ماهه صحبت کنم و توضیح بدم که پستونک یه وسیله ی شخصیه، در حد مسواک! یا گوشی موبایل!...

ولی اتفاقی که بعدش افتاد این بود که بچه ی فامیل که تازه فهمیده بود جریان از چه قراره داشت به زور پستونک جوجه رو از دهنش میکشید بیرون و جوجه هم پستونک اونو!...

یه جنگ واقعی!

  • پری شان

33-279

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

دیشب اونقدر خسته بودم که خوابم نبرد... آفتاب زده بود که تازه پلکام سنگین شد.

گنگ امروز برنامه ی صبحونه داشت. پل طبیعت. مسج دادم که نمیام و گوشیو فلایت کردم.


دو سه ساعت نگذشته بود که بر اثر ضربه ی یک دست تپل کوچولو به صورتم از خواب پریدم. 

نصف مخم خواب بود. کمی باهاش بازی کردم، ولی بعد ترسیدم پرت شه پایین، گفتم که تو رو خدا یکی بیاد ببرتش...

یک ساعت دیگه هم با زیر صدای جاروبرقی خوابیدم که با صدای زنگ در پریدم...

مهمون!

پاشدم و جمع و جور کردم، چون به قول دکی اتاقم دیگه تبدیل به مسجد شده و باید آماده میبود برای نماز خوندن مهمونا.

مهمونهای عزیز هم صحبتشون گل انداخت و عملا باز داستان غذا درست کردن مامان رو دور تند تکرار شد.

بعد از شستن ظرفهای ناهار بود که به بهانه ی نماز مهمونها رو پیچوندم و رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم و تنها ده دقیقه بود که به خواب عمیق رفتم که بازم صدای زنگ در اومد.

احساس میکردم سکته کردم و نصف صورتم کج شده. انگار یه ور صورتم کش اومده بود و آویزون بود!

دم غروب خونه تازه خلوت شده بود که داداشه از سر کار رسید و اعلام کرد خیلی خسته ست و نمیتونه کلیدساز ببره دم خونه ش و امشب هم خواهند موند.

...

یه پارت دیگه هم بعد شام داستان داشتیم.

مهمونی که یه دختر یک سال و نیمه داشت و جوجه با دیدنش، اونقدر ذوق کرد و هیجان زده شد که تا یک ساعت داشت جیغ میزد و میخواست بره پیش بچه هه! دختر بچه ی مذکور هم که با دیدن این همه ابراز احساسات گرخیده بود، کز کرده بود تو بغل مامانش و بیرون نمیومد!... آخر سر فقط تونستیم حواس جوجه رو با یه تیکه سیب پرت کنیم و جو رو آروم کنیم.

...

یعنی جیگرم برا جوجه کباب شده بود!... 

  • پری شان

33-278

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

در یک بعد از ظهر زیبای بهاری، هر کی تو اتاقش و در آرامش مشغول استراحت بود که زنگ تلفن به صدا در اومد...

بعد دیگه تا دوازده شب فقط مهمون بود که یهو میومد و میرفت و بعضا هم نمیرفت!...

یعنی مامان با وجود اون همه آدم و سر و صدا و پذیرایی و چایی بده، شیرینی تعارف کن، ظرف آجیل پرکن، تازه شامم درست کرد برای پونزده نفر!

ابداعات و اختراعاتی بود که داشت انجام میداد و سر آخر هم یه سفره چید که منو یاد مهمان مامان مهرجویی مینداخت!

و بک گراند همه ی اتفاقات امروز دختر بچه ی دوساله ی سرتق و یه دنده ی پسرداییم بود که تا کمر تو کابینت بود و مشتاش تو ظرف برنج و نخود لوبیا!...

خیلی وقت بود به کتک زدن یه بچه فکر نکرده بودم...


ساعت دوازده و نیم شب و من و مامان افقی رو مبل و در حالت نیمه کما و بابا که دیگه واقعن دلش برامون سوخته بود، در حال ظرف شستن که...

زنگ درو زدن و جوجه و مامان و باباش اومدن و گفتن، کلید تو در خونه شون گیر کرده و باز نمیشه...


  • پری شان

33-277

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

یه پستونک هایی هست که به جای اون قسمت لاستیکیش، یه کیسه ی توری داره.

توش یه تیکه کوچیک میوه میشه گذاشت و داد دست بچه.  اونوقت بچه هم میتونه با میوه هه کلنجار بره، خصوصا اگه دندوناش هنوز در نیومده باشه، و هم توری ه نمیذاره تیکه ی درشت وارد دهنش بشه.

اینو امروز برای اولین بار جوجه تجربه کرد.

یعنی من باورم نمیشد که چطور درگیرش شده!

جوجه که وقتی بیداره امکان نداره بیش از ده ثانیه تو بغلت ثابت بمونه و یا افقی بشه، انگار کلا بخش های دیگه ی مخش آف شده بود و نیم ساعت کامل تو بغل من خوابیده بود و فقط داشت سیب میخورد!

این حجم در لحظه بودنش حیرت انگیز بود!

نیم ساعت تمام داشتم نگاش میکردم...

انگار تو این دنیا هیچ چیز دیگه ای جز اون تیکه سیب وجود نداشت...

حتی وقتی در مواقع دیگه داره شیر میخوره هم هیچ وقت ندیدم اینقدر تمرکز داشته باشه. معمولا وقتی صدایی بشنوه شیر خوردنو رها میکنه...


امروز کلی مهمون داشتیم و جوجه هم اون وسط انصافا که کم نذاشت و تا اونجا که میتونست جیغ و داد کرد و ابراز خوشحالی!

بعضی روزا انگار از شنیدن صدای خودش خوشش میاد... دیگه کوتاه نمیاد... یهو میبینی یک ساعته که ممتد داره داد میزنه... عین آدمایی که تو حموم آواز میخونن... ورژن بدوی ترش! 

یه آوایی که خیلی تکرار میکنه آاااااااااامممممه! ست... انگار داره با صدای کشیده میگه عمه!

و خب منم کلی ذوق میکنم و کاملا به خودم میگیرم!... و به دیگران میگم که جوجه قبل اینکه بگه مامان! بابا! ، میگه عمه! :)))


عصری دادا و گلی دیگه خوب شدن و مرخص شدن!... تا حالا ببینیم کی بیاد جایگزین شه!...

  • پری شان