پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

33-349

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فک کنم امشب اولین افطاری سه تایی من و مامان و بابا بود. 

بدون مهمون. 

و مامان و بابا پرهیز های غذایی همه ی ماه های گذشته رو با خوردن کله پاچه جبران کردن!

...



  • پری شان

33-348

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

امروز گنگ اینجا برای افطار حلیم مامان پز خوردن.

خیلی افطاری دور هم و ساده و دوستانه ای بود. 

موفرفری هم اومد. بعده یک سال. 

درو که باز کردم و دیدنش از خوشحالی جیغ زدم!

گفت من دیدم تو میای خونه مون من خوشحال میشم. گفتم بیام تو رو خوشحال کنم!


پایان دور همیه امروز مثل اکثر دورهمی های گنگ شکمو ی ما، به خیابون گردی و شیرپسته ی ساعت دوازده شب ختم شد!

  • پری شان

33-347

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هی به خودم میگفتم آروم... تو لحظه باش... نفس عمیق... به هیچی فک نکن... حواست فقط به کارت باشه... حرف نزن...

و همه ی این جملات قرار بود منو آروم کنه در برابر تکون های گاه و بیگاه مادربزرگ جوجه من را، در حین ظرف شستن...

یکی از چیزایی روانیم میکنه اینه که کسی بهم تنه بزنه. یا مثلا موقع حرف زدن هی سقلمه بزنه یا تکونم بده... 

تو گرما و با کلافگی داشتم ظرفای افطارو میشستم و مادربزرگ جوجه هر دو دقیقه یه دستوری بهم میداد، که حالا میشد اونو نادیده گرفت، و ضمنن منو یه تکون میداد چون میخواست دستشو بشوره و یا دستمالی که دستش بود و یا از زیر کابینت چیزی برداره و یا از آب چکون بالا سرم...

فقط از خدا کمک میخواستم که از کوره در نرم.

آخر سر یهو طاقتم تموم شد و وقتی برای بار صدم هلم داد اون ور و دستشو شست، دستمالو از دستش قاپیدم و شونه شو فشار دادم و چرخوندمش به سمت در خروجی آشپزخونه و شوخی خنده کنان و خدا میدونه با چه خشم پنهانی، از پشت بغلش کردم و هلش دادم بیرون و گفتم دیگه بسه! برید استراحت کنید!

  • پری شان

33-346

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تو راه کارگاه بودم که دکی زنگ زد میاد پیشم.

اومد و یه دو سه ساعتی حرف زدیم و من اون وسط حواسم پرت شد و یه صفحه رو اشتباه تراشیدم و همه چی بهم خورد.

...

بعد که دکی رفت نشستم سر طرح های آقای همکلاسی.

اول صبح برام چند تا اتود فرستاده بود.

خیلی بامزه ست!

خیلی مدلش شاعرانه و با دیتیل زیاد و ایناست...

چند تا آویز گردنی با جملات عاشقانه و ترکیب متریال مختلف.

عصری پیام داد که دیدین؟!...

گفتم باید روش کار کنم. از نظر فرم  جالبن ولی حالا اندازه هاش دربیاد و دید که اصولا عملی هستن یا نه.

...

امروز اولین افطاری خونوادگی بود... تو سالن. 

جوجه مدام دست به دست میشد. 

خل شده بود... من از اون همه شلوغی کلافه بودم. چه برسه به اون بچه!

  • پری شان

33-345

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

تو صحبتای چند روز پیشم با آقای همکلاسی درباره ی کارهای سرام. یکی م هم حرف زده بودیم. دلش میخواست ببینه. 

امروز رفتم یه سر آموزشگاه و چندتا نمونه کار بردم... خوشش اومد خیلی و گفت علاقمنده که روش کار کنه...

و مثل همه ی آدمها در اولین مواجهه شون با این کار، شروع کرد به ایده دادن برای تولید محصول با کاربری جدید.

و من هم فقط گوش کردم... حالا قرار شد طراحی کنه.

...

دارم فکر میکنم که من مخم نمیکشه با دوست هنری م کار کنم و یا حتی با دوست جدی م.

کلا آدم تعامل های سازنده در کار نیستم!

با دوست کوچیکمم دیگه از کارشناسی درگیری هامونو داشتیم و الان کاملا مدل همو میشناسیم.

اون وقت حالا فک کن بخوام با یه آدم کاملا غریبه کار کنم!...

نمیدونم نتیجه چه جوری میشه.

  • پری شان

33-344

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مامانی رو آورده ن تو بخش.

عصری رفتم ملاقات. حالش بهتر بود. نفسش نمیگرفت. راحت تر حرف میزد..خاله هام و عمو هام و عمه م، هفت هشت ده نفر آدم هم تمام تایم ملاقات دور و برش بودن.

امروز انگار هیچ حسی نداشتم بهش... شاید خودش یه پیش رفت بود... از منفی رسیده بودم به صفر...

باهاش روبوسی کردم و دستشو گرفتم و کمی حال و احوال کردم... از هم اتاقیش پرسیدم... و اینکه باهاش دوست شده یا نه؟!... و اونم آروم و با ایما و اشاره و یه جوری که طرف نشنوه برام ازش تعریف کرد و گفت که هیچ ملاقات کننده ای نداره و خیلی مومن ه و تنهاست و... 

تو دلم گفتم خدا رو شکر کن مامانی که اینقدر آدم دور و برت هستن...

یه نوار کاغذی دور مچش بود. عین اون نوارها که دور دست نوزادا میبندن و اسم مامانشونو مینویسن... 

با لحن بچه گونه بهش گفتم: ا مامانی! شما که تازه به دنیا اومدی!!!... خندید گفت آره دیگه! بچه بودم... بزرگ شدم.... دوباره بچه شدم!... 

سرم بردم جلو ببینم روش چی نوشته... اسم دکترش بود... چرخوندم... رسیدم به اسم خودش... زیرش نوشته بود هشتاد و شش سال... 

دوباره چرخوندمش و اسم دکتر اومد رو...

فکر کردم بهتره اون هشتاد و شش جلوی چشمش نباشه...

و بقیه ی تایم ملاقاتو با مامان جوجه که همراهم بود حرف زدم تا زمان بگذره...

امروز دوباره دندونم درد گرفت... درست تو همون تایمی که اونجا بود... حالا دیگه مطمئنم که دردش عصبی ه...

...

دوستان عزیزم، ممنونم از همه تون برای همراهیتون و کامنت هاتون برای پست پریشبم. 

احساس حمایت شدن و فهمیده شدن دارم.

و این حس برام بسیار ارزشمنده.

ممنونم از اینکه تجربه ی احساس مشابهی رو بامن سهیم شدین.

و بسیار ممنونم برای حضورتون و راهنمایی هاتون و دعاهاتون.


  • پری شان

33-343

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

برادر چاوشی یه لحظه تن صداشو آروم کرد تا من بفهمم پیغام دارم.

دستمو با شلوارم خشک کردم و قفل گوشیو باز کردم... آقای همکلاسی گفته بود آموزشگاست و منتظر من... گفتم میام و دوباره برگشتم سراغ عق. یق یمنی مادر دوستم که از نجف خریده بود و کلی براش ارزشمند بود و من باید همه ی حواسمو جمع میکردم که یه وقت بیش از حد کوچیک نشه و درست تو رکاب جا بخوره...

و... یادم رفت و این بار برادر قربانی وسط اجراش بهم علامت داد که مسج دارم. 

گفته بود: نمیاین؟!... یک ساعت و نیم گذشته بود!!!... 

دستگاهو خاموش کردم و آب باقی مونده توش رو خالی کردم و صفحه تراش ها رو خشک کردم و داشتم نگین ها رو از تو الکل در میاوردم که برادر اشرف زاده که تازه رفته بود رو استیج، قبل از اینکه داستان اون ماهیه و اون حجره ی فیروزه تراشی رو شروع کنه به تعریف کردن بهم گفت: گناه داره بچه مردمو با زبون روزه منتظر گذاشتی...

...

رو انگشتره نگین زرد* سوار کرده بود... دستم کردم... خودش خیلی بهتر از عکسش بود... دستمو با فاصله گرفتم و از دور نگاش کردم... بدم نیومد... گفتم: خوبه!... گفت: واقعا؟!.. خواستم از انگشتم درش بیارم، در نمیومد!... اولش راحت رفت تو انگشتم... ولی بعد سر بند انگشتم گیر کرد...

اونم از فرصت استفاده کرد و  خندید گفت پس بذارید باشه دیگه!...

...

دو سه هفته پیش اینو ساخته بود. برداشتی کاملا آزاد از چیزی که من طراحی کرده بودم... وقتی عکسشو فرستاد شوکه شدم... بعد مجبور شد یکی دیگه برام بسازه. و این یه جورایی رو دستش موند... 

داشتم برای مامان تعریف میکردم که یهو گفت: گناه داره بچه! جوونه! برا من بگیرش!... بذار کارش راه بیفته!... 

بهش گفتم: مامان! ذوی القربی ت منم!!!... از من حمایت کن خب!!!...

خلاصه که آخر سر به اصرار مامان بهش پیام دادم که میخوام از نزدیک ببینم کارو و برای اینکه پررو نشه گفتم که شاید(!) برش داشتم!...


حالا انگشتره گیر کرده بود تو دستم و عملا دیگه حرفی باقی نمیموند... خواستم خداحافظی کنم و برگردم که جعبه ی خنزر پنزراشو در آورد.

چند تا از کارای جدیدشو نشونم داد... شده بود عین یه پسربچه که داره نقاشیاشو بهم نشون میده!... 

واقعیت اینه که من معتقدم هنوز خیلی باید مهارتشو ببره بالا... با اینکه تا حالا چند تا کار نقره برام ساخته، ولی هنوز راضی نیستم...

کلی به خودم فحش دادم که آدم باش و نزن تو ذوقش و یه کم تعریف کن ازش!... 

بعد شروع کرد از ایده های جدیدش حرف زدن... از ترکیب سنگ با متریال دیگه و...

کلی از این حرفا که من تو این سالها همه ی اون راه ها رو رفته بودم و واسه اینکه یه موقع چشمه ایده تولید کن بچه کور نشه، با لبخند فقط نگاهش میکردم و گوش میدادم!...

...

جلسه آخر کلاس درسمون سوره ی عبس بود.

یکی از جمع بندی های جلسه این بود که از نظر قرآن آدمی که سعی و خشیت داره، به آدمی که فقط استعداد ویژه ای داره ولی اونا رو نداره، ارجحیت داره.

حالا من نشستم و خیلی با نگاه الهی(!) منتظرم آقای همکلاسی با تلاش و مداومتش به یه جایی برسه!


*: سلام پری سا!  

  • پری شان

33-342-2

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۴ ق.ظ

مامان گفت مامانی سی سی یو خوابیده... دکتر گفته به خاطر ریتم نامنظم قلبش و مشکل تنفسش یه مدت لازمه تحت نظر باشه...

فکر کردم و دیدم از روز سال تحویل تا حالا بهش سر نزدم...

عصری با مامان و بابا رفتیم ملاقات... پیرتر شدنش مشهوده... با یه عینک قاب مشکی و کلی سیم و لوله و آنژیوکت تو دستش نشسته بود داشت چایی میخورد... چایی براش در رده ی بعد از اکسیژن قرار داره... 

یه ده دقیقه ای نان استاپ حرف زد و نفسشم یه جاهایی همراهی نمیکرد و صداش قطع میشد و کلی توضیح داد درباره دکترش و پرستارشو و حال و روز خودش... که نصف بیشترشو نفهمیدم!...


هی یاد مامان بزرگ میفتادم... اون وقتی که برای کلیه ش یه هفته تو یه اتاق شش تخته بستری بود... چقدر شرایطش سخت بود... هم برای خودش و هم مامان که شب پیشش میموند...  یادمه با اون چشمی که در حد یه سایه ای از اطرافو میدید حواسش به بقیه هم اتاقیاش بود و روز آخر نشسته بود همه شونو نصیحت کرده بود که چرا نماز نمیخونید... 

بعد یاد اون دیدار آخرمون افتادم... تو آی سی یو... 


بعد یاد بابابزرگ افتادم که تو طبقه ی پنجم همین بیمارستان فوت کرد...


وقتی از اتاق اومدیم بیرون مامان با صورت برافروخته گفت: طفلک مادرم... ما نتونستیم تو بیمارستان خصوصی بستریش کنیم...

...

انگار تهش هیچ وقت دلم با مامانی صاف نمیشه...

امروز میگفتم فک کن یه پیرزن ناتوانه... فک کن خانم همساده پایینی که گاهی میری باهاش چایی میخوری... فک کن اصلا یه پیرزنی تو خانه سالمندانه که باید بری چند وقت یکبار بهش سر بزنی... 

مخم همش این دو تا خواهرو با هم مقایسه میکنه... مامانی و مامان بزرگ... اصلا نمیتونم بفهمم چطوری دو تا آدم از یه خونواده میتونن اینقدر با هم فرق داشته باشن...

بعد میگم شاید واقعا مامان بزرگ اونقدری که برای من فرشته بود برای بچه های دایی نبود... 

...

دعا میکنم این شبا خدا کمک کنه دلم با مامانی صاف بشه... یا چه میدونم... یادم بره... یا... 

خیلی ضایعم... میدونم... یه وقتا میگم همینا برکتو از زندگیت میبره بیرون... یه وقتا براش دعا میکنم... برا مامانی... برا بابابزرگ که حالا دستش از این دنیا کوتاست... 

نمیدونم خدا!

خودت کمک کن!...

دلم بدجوری برا مامان بزرگ تنگ شده...

جوجه خیلی شبیهه بهش... خصوصا وقتی میخنده...

امروز که دستشو گرفته بود به میز کوتاهه و تاتی تاتی کنان کنارش راه میرفت شده بود عین اون موقع ها که مامان بزرگ دستشو میگرفت به میز ناهارخوری و راه میرفت...

اصلا یه لحظه چشمام پره اشک شد...


  • پری شان

33-342

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

داشته ظرفا رو از تو آب چکون برمیداشته که یهو شیرجوش از اون بالا افتاد پایین و خورده تو سر جوجه که همون موقع چار دست و پا اومده بوده تو آشپزخونه!...

البته به نظر من از کنار صورتش رد شده، چون فقط بالای ابروش زخم شده. وگرنه شیرجوشه با اون وزنش، اگه خورده بود تو سرش که بچه مخش پوکیده بود!

اینا رو من بعدا فهمیدم... وقتی چشم باز نکرده سرم تو گوشی بود و داشتم درباره بیماری های کبد و کیسه صفرا و زخم اثنی عشر سرچ میکردم و در عین حال به خودم فحش میدادم که تو مگه به جز دو واحد زیست دو تو دبیرستان چیز دیگه ای درباره بدن انسان میدونی؟!!!.... که داداشه زنگ زد و گفت مامان جوجه میخواد ببرتش دکتر و دست تنهاست. و ازم خواست همراهش برم...


دکتر تا مارو دید گفت باز چه داستانی راه انداخته جوجه تون؟!... و مثل هر شونصد بار گذشته زیر لب زمزمه کرد: ملت فکر میکنن بچه آوردن راحته!...

معتقد بود اگه بخیه بزنیم بازم احتمالا جاش میمونه... و یه محلول داد برای شستشو و ترمیم زخم...

منشی ازم درباره پدر دوستم پیگیر شد و وقتی بهش گفتم که دوستم امروز بعد توضیحات و پیشنهادات من اعلام کرد که خانواده ش به طبی غیر طب رایج اعتقاد ندارن، گفت پس دیگه بهشون اصرار نکن...


برگشتیم خونه و من که هی از دیدن زخمش دلم ضعف میرفت سعی کردم با مصدوم مهربون تر باشم و اگه میخواد بره تو اتاقم باهاش همراهی کنم و درو نبندم...

اونم از فرصت استفاده کرد و در حالی که کاملا مشخص بود که از بدو تولدش برای این نقشه برنامه ریزی کرده بوده، بعد از خنده ای عمه تحمیق کن، در کسری از ثانیه خودشو به اولین گلدون رسوند و چنگ زد و پرتش کرد زمین و خاک و مشت کرد و گذاشت دهنش!!!...

خیلی تلاش و مجاهدت کردم برای تمیز کردن دهنش ولی نهایتا گمون میکنم یه ریزه کوکوپیت بلعیده شد!..

و باعث شد من به سبیل سابق برگردم و مجددا از ورود به اتاقم منعش کنم!

باید سریع تر فکری به حال بچه هام بکنم.


  • پری شان

33-341

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

صبح که پاشدم اول رفتم سراغ بچه هام و یه گلدارشو جدا کردم و گذاشتم تو پاکت. 

بعد به مامان گفتم به منشی دکتر قول دادم براش به گلدون ببرم... بعد هم جهت محکم کاری به زن داداشه زنگ زدم که اون پولی که برا ویزیت کم آوردی اون سری رو من امروز میرم به منشی دکتر میدم...

گلدونو که به منشی دادم کلی ذوق کرد. بعد وسط اون خوشحالی و لبخند پت و پهنش اشاره کردم به اتاق دکتر و پرسیدم اگه مریض ندارن برم یه دقه پیششون؟!...

تا اونجایی که میدونستم شرح حال بابای دوستمو به دکتر دادم... میخواستم بدونم آیا میشه برای وضعیت روحیش کاری کرد یا نه؟!... چون قبلا در مورد تومور آب پاکی رو ریخته بود رو دستم... گفته بود بعد عمل یا شیمی درمانی بیارینش پیش من برای جلوگیری از عود بیماری.

دیشب دوستم گفت که بابا وقتی این همه اصرار ما رو برای غذا خوردن دیده به این نتیجه رسیده که اوضاعش خیلی بده و دکتر گفته هرچی دلتون میخواد بهش بدین بخوره و بذارین راحت باشه... باباهه به شدت افسرده شده و اصلا همکاری نمیکنه... شوخی هم نیست... فک کن یهو جناب تیمسار از شدت ضعف حتی نمیتونه چند قدم تنها تو خونه راه بره...

دوستم پوکیده بود... بهش که گفتم بیا بریم پیش دکتر ما و باهاش مشورت کنیم، گفت من هیچ جا نمیام... سر کار هم نمیرم... 

امروز دکتر گفت من با این چیزایی که تو میگی نمیتونم نظر قطعی بدم که سیستم درمانی من میتونه تو این وضعیت جواب بده یا نه. اطلاعات دقیق تر میخوام... 

از ظهر هر چی سعی کردم با دوستم تماس بگیرم راه نداد... از طرفی میترسم یهو خیلی امیدوارش کنم و بیاد و نتیجه نگیره...

...

عصری برای مامان تعریف کردم که: منشی دکتر بهم گفت نونوایی تافتونی محله شون کنار میز مشبک جلوی مغازه یه عالمه کاکتوس و گلدونای دیگه گذاشته برای فروش... و اون وسط یه گل خیلی خاص داشت و بهم آدرس داد و ازم خواست سر راهم که دارم میرم یه سر بزنم بهش...

منم رفتم و دیدم لاله ی شیپوری زرشکی ه و قیمتشم خیلی خوبه... زنگ زدم به منشی و گفتم خوبه به نظرم!... اونم گفت وایسا بیام با هم بریم بخرمش!...

مامان هم انگار که داره یه آدم دیوانه رو نگاه میکنه به حرفام گوش کرد.

و اینا رو فقط جهت پوشش کامل برنامه ی امروزم گفتم. که اصلا به ذهنشم خطور نکنه که واقعا چرا امروز رفته بودم اونجا!


  • پری شان