پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

روز نوشت های شخصی

پریشان نوشت

ای روی دلارایت مجموعه ی زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۳
    40-3

۳۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

33-224

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هرچه کردم نتونستم برم برای تشییع آشتنشان ها.

براشون دعا میکنم و احترام زیادی قائلم، ولی اینطور حضور برای مراسمشون...

به نظرم باعث میشه اصل قضیه پشت این شور پنهان بشه.

مثل مسجد ارگ. که از اون بی احتیاطی در سیستم گرمایش یهو کلی داستان های ارزشی و در باغ شهادت باز باز است و اینا در اومد!

به نظرم حادثه مشکوکه...

البته انتظار ندارم کسی منظورمو درک کنه یا لایک کنه!

...

کارگاه هم نرفتم. چون به شلوغی و ترافیک برمیخوردم. 

خونه به مامان کمک کردم... دو ساعتی اتوی لباس های بابا طول کشید. 

بعد هم هارد کامپیوترو خالی کردم. باید فرمت شه.

قبل از پاک کردن فایل ها مامانو صدا کردم بیاد عکسها رو ببینه. از خیلی قدیم. 

پرسید از مامان بزرگ هم عکس دارم؟ 

که باعث شد دی وی دی های قدیمی رو هم در بیارم و اووووو کلی خاطره زیر و رو شد...

...

روز تلخی بود... گرچه که هی سعی کردم خودمو با کارهای مختلف سرگرم کنم.

ولی غم این روزها خیلی زیاده...

  • پری شان

33-223

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

ساعت یازده گوشیمو از فلایت در آوردم. یه مسج اومد که فلانی بهت زنگ زده بوده یه ساعت پیش.

بعد عین یک آدم بیشعور دوباره گذاشتم رو فلایت مد. سفارشش رو کامل انجام نداده بودم. از طرفی خیلی وقتم بود کارش دستم بود. هی به خودم فحش میدادم که چرا اینقدر بی فرهنگ بازی در میاری. یا یه کاریو نکن، یا پای عواقبش وایسا! اگه هی انداختی پشت گوش، حالا هم فحشش و بخور!

ولی تا ساعت یک که رفتم کارگاه و سن. گ هاشو بریدم و شروع کردم به انجام دادن، از فلایت در نیاوردم.

باز هم زنگ زده بود.

زنگ زدم. 

کار دیگه ای داشت. یه تراش فوری برا یه سن. گ. 

گفت که جواب ندادی و من بی خیال شدم. گفتم یه بخشی از کارات آماده ست. ولی مونده هنوز. گفت مهم نیست و میام.

...

عصری اومد. تا اون موقع لاج. ورد شو آماده کردم. دو تا هم در داشت. عق. یق شم رسیدم برش بزنم و زیرشو بتراشم. 

اومد و کلی حرف زد و خندید و کاراشو تحویل گرفت و رفت. 

دم در شماره کارت خواست.

پولو که واریز کرد دیدم برا قسط این ماهم که فردا موعدشه، دقیقن اندازه اجرت اون کارا پول کم داشتم!

گفتم خدایا! دمت گرم!

  • پری شان

33-222

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

شب خوابیدن خونه عمه یعنی شب نخوابیدن!

مشکل اول که خب مختص خونه ی عمه نیست، جا عوض شدنه... و مشکل دوم هی بیدار شدن عمه و بعد هم ساعت پنج صبح بالاسرت تلوزیونو روشن کردنه!... 

بعد از نماز و دعا و اینا هم تا برگرده تو اتاقشو ادم بخواد بخوابه هفت گذشته... 

ساعت نه هم یا تلفنش زنگ میخوره یا میخواد صبونه بذاره و تق و توق و...

بعد من وقتایی که کم میخوابم کلن بداخلاقم... عمه هم ته آدم اهل کل کل و تیکه اتداختن!...

صبح از خونه ش در رفتم.

  • پری شان

33-221

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

فکر میکردم امروزم دربست در اختیار خودمه. کلی کار داشتم برای خودم. 

مامان گفت بابات میره خونه مامان بزرگ. 

من میرم خونه عمه کوچولو.

تو هر جا خواستی برو... ولی ته حرفاش این حس رو منتقل کرد که دلش میخواد برم خونه مامان بزرگ... 

از یکی دو ماه پیش که با مامان بزرگ حرفم شد، دیگه نرفته بودم اونجا... بعدشم که با عموهام حرفم شد، به صورت نوشتاری و تک گویی، اونها رو هم ندیده بودم. البته که اونا هم هیچ فیدبکی مبنی بر این که نامه ی منو خوندن و اینا ندادن... فقط میدونم که سین شد...

خلاصه که حس خوبی نداشتم. از اون ور هم هی میگفتم خق فرزندی و صله رحم و آه نکشه یه وقت مامان بزرگو و ببخش و خدا آگاهشون کنه و تو به چیزی که میدونی درسته عمل کن و اینا!!!

آخر سر با بابا رفتم. مخمم خامدش کرده بودم که هی نخواد ری ویو کنه. البته که دم در حیاط یهو یه جمله ای از مامان بزرگ رو کرد که من تو قاب در خشکم زد و موندم مردد که برم تو یا نه!

وارد خونه که شدم، آشکارا هیچکس منتظرم نبود. و حتی جا خورد از دیدنم. جا خوردنی با حس منفی!

خداروشکر کردم که نماز نخونده بودم!!! و به بهانه ی اون یه بیست دقیقه ای تو اتاق خودمو سرگرم کردم تا هم خودم حالم بهتر بشه و هم اونا فرصت کنن کنار بیان...

بعدش همه چی تقریبا به روال عادی گذشت... یک بعدازظهر جمعه ی ملول!!!

ساعت هفت شب بود که مامان زنگ زد و گفت بیاید شام خونه عمه کوچولو، بعد با هم بریم خونه.

دو دقیقه از ورودمون به اونجا نگذشته بود که مامان یواشکی اشاره داد که: شب میمونی؟!!!

پوف... گفتم باشه... 

شب خونه عمه موندن تا صب نخوابیدن...

  • پری شان

33-220

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از اون جمعه صبح کذایی که سایت فروش بلیط جشنواره قرار بود باز شد تا دوشنبه شبش داشتم سعی میکردم خرید کنم!!!

آخر سر برام یه مسج اومد که اسمت تو لیست خریداران ناکام نوشته شده. بهت پیام میدیم بیای حضوری بخری! کشتی خودتو بابا!

برای امروز عصر پیام اومد که بیا پردیس ملت.

هر سال مثه آدم میرفت بلیط پیش خرید میکردم. امسال برادرم و پسر عموم گفتن برای مام بگیر. منم بهشون نگفتم من امسال برای این قرتی بازیای فرهنگی پول ندارم! یه قرون دستم برسه باید بدم واسه قسطام!... فقط بهشون گفتم باشه. و خودمو انداختم تو هچل.

به داداشه که امیدی نیست، بس که صب تا شب سر ساختمونه! دیشب به پسرعمو گفتم امروز باهام بیاد.

از دم در پردیس، گفتن که مسجتو که برات فرستادیم نشون بده. و کارت ملی. و فقط خودت میتونی بری بالا... و پ.ع موند تو حیاط!...

رفتم بالا و یه چند بار دیگه هم تو راه مسج و کارت ملی و اینا رو باز نشونشون دادم تا رسیدم به یه آقایی که بهم یه برگه انتخاب واحد طور داد و یه شماره... باید اولویت هامو مینوشتم. که چه سانسی و کجا رو میخوام. بعد منتظر میشدم که از رو نوبت صدام کنن... بیش از صد و بیست نفر جلوتر از من بودن!... یه مانیتور هم بود که لحظه به لحظه اعلام میکرد که کدوم سینما و سانس ها پر شده...

کلافه برگشتم پایین... شیرین دو سه ساعت باید میموندم...

به پ.ع گفتم اینجوریه و اگه میخوای کارت ملی مو میدم به تو، بری جای من وایسی!... اونم وقتی فهمید من اصلا خودم بلیط نمیخواستم یه زنگ به داداشه زد و با هم به این نتیجه رسیدن که چه کاریه اصلا! بی خیال!...

بعد پ.ع گفت بیا بریم تو سی دی فروشی اینجا من یه فیلم میخوام... و ما وقتی از سی دی فروشی اومدیم بیرون رسما اندازه تماشای یه فیلم زمان گذشته بود!... 

پ.ع خیلی علاقه به حرف زدن درباره فیلما داره. سی دی فردشی پردیس هم که خداییش کل فیلمای تاریخ سینمای ایرانو به گمونم داشت!

از همون قفسه اول درباره فیلمه یا کامنت داد یا داستانشو یه مرور کرد و یا خاطره شو از روز و مکان و یا همراهی که باهاش فیلمو تماشا کرده بود برام گفت!

بعدش هم یک ساعتی پارک ملتو متر کردیم و پ.ع از احساسات نوستالژیکش نسبت به اونجا گفت و من که همچین حسی نداشتم هی فکر کردم ما بچه بودیم چرا کلن پارک نمیبردنمون خب!

  • پری شان

33-219

چهارشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

زود رسیدم آموزشگاه.

قبلش یه سر رفته بودم کارگاهم. بعد دیدم خیییلی خوابم میاد... دیشب یک ساعت یک بار از خواب پریده بودم. از پنج هم که دیگه کلا پاشدم... 

با خودم گفتم برم آموزشگاه، یه چایی بخورم، یه کم جزوه مو بخونم و با بچه ها رفع اشکال میکنم و کم کم آماده میشم تا ساعت ده و نیم که ممتحن میاد...

...

سماور آموزشگاه خاموش بود!... و این یک ضربه روحی سنگین بود!... منشی هم دیرتر رسید... کلا برای چند دقیقه ای من بودم و سرایدار... 

ساعت حدود نه و نیم بود که در زدن... و من خوشحال از اینکه بالاخره یکی از بچه ها اومده... که ممتحن وارد شد...

از منشی آمار گرفت و وقتی فهمید فقط من اومدم، اول یه تشکر ازم کرد و بعد گفت: خب، پاشو بریم بالا سر دستگاه...

یعنی فقط یه بار تو زندگیم ارلی برد و این تایم و اینا بودم که اونم همچین اتفاقی برام افتاد!......

  • پری شان

33-218

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

کلی تمرین کردم.  عین یه بچه مدرسه ای استرس دارم... هی تراشیدم. صاف کردم. دوباره از اول تراشیدم...

دم غروبی موفرفری و دوست جدی م و مهربان دوستم و دوست نویسنده م و خانواده محترم رجبی، پیام دادن که دیگه برو خونه و استراحت کن تا برای امتحان فردا سر حال باشی...

یعنی مثلا انگار قراره کنکور بدم!

گفتم باشه و بعد جمع کردم و رفتم خونه خاله. شام دعوت کرده بود از خیلی وقت پیش!

به دوستامم نگفتم. وجدان درد داشتم که از اول هفته همه رو پیچوندم و حالا امشب دارم میرم خونه خاله.

...

این مدل مضطربم برای خودمم عجیبه!

  • پری شان

33-217

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

قبل ظهر رسیدم آموزشگاه. تدی بر هنوز نیومده بود.

رفتم تو اتاق کناری کارگاه نشستم به مرور جزوه ی علی، همکلاسیم که از روش عکس گرفته بودم.

بچه های تو کارگاه نمیدونستن که من اونجا هستم... صدای حرف زدنشون میومد... کم کم داشتم معذب میشدم... البته که یه روزی تو زندگیم با خودم تصمیم گرفتم که از اون بار احساسی منفی ادبیات کوچه بازاری خلاص شم... نو سنس باشم در مقابلش... شنیدن کلمات رکیک حالمو بد نکنه... که موفق شدم... ولی چیزی که اون لحظه معذبم میکرد مواجهه با قیافه احتمالن شرمسار بچه ها بود وقتی که میفهمیدن من تو اتاق کناری شون نشستم... و البته که نهایتا هم رخ داد...

تدی بر رسید و بعد از کمی صحبت، بهم یه تکلیف داد  که انجام بدم. 

پای دستگاه مشغول بودم و اونم دائم حواسش بهم بود.

ولی بعد که رفت برای ناهار و من با اون اراذل تنها موندم احساس بدی اومد سراغم. 

رفتم طبقه ی پایین... و بهش گفتم استاد من با این بچه ها زیاد آشنا نیستم، هیچ کدوم همکلاسیم نبودن. راحت نیستم...

منتظر بودم یکی از اون خنده هاشو تحویلم بده، ولی گفت، باشه باشه، ناهارمو بخورم میام بالا که احساس غریبی نکنی!!!... 

یه لحظه خودم خنده م گرفت. از این حرفی که زده بودم و دریافت دقیقش از سمت تدی بر و از تصور اون دختر بچه ی کوچولوی نیازمند به حمایتی که اون لحظه بودم!... و در تکمیل نقشم، گفتم: بابایی! پس زودتر بیا!

تا شش بعدازظهر، یعنی تا وقتی که دیگه فشارم افتاد و تعادلمو یه لحظه از دست دادم، مشغول بودم. 

بعد وسایلمو جمع کردم و خواستم از تدی بر خداحافظی کنم که تازه شروع کرد به حرف زدن در مورد چگونگی برگزاری امتحان و اینکه ساده برگزار میشه و... در حالی که کل امروزو با من رو سخت ترین تراش ها کار کرده بود!...

...

رفتم به آقای سنگی یه سر بزنم. موقع برگشت، وسوسه شدم برم دم پلاسکو.

دورشو دیوار برزنتی کشیده بودن. تا پیاده روی روبروش رفتم... لعنتی هنوزم داشت میسوخت... هنوزم... میسوخت... 


  • پری شان

33-216

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

همه برنامه ها و قرار های این هفته رو کنسل کردم.

به دوست جدی م هم گفتم کلاس استاد فلزی رو بندازه هفته بعد.

...

از بعده تموم شدن دوره ها تا الان همه ش تراش های ساده انجام دادم. به شکل احمقانه ای اصلا سراغ زاویه دار نرفتم... و خب، یادم رفته!... خصوصا که موقع آموزش دچار احساس خود خدا پنداری شده بودم و اصلا نوت برنداشته بودم و تمام امروز حیرون مونده بودم که فلان شیپ رو از کجا شروع کنم و بیسار شیپ زاویه ش چی بود!...

سر آخر تماس گرفتم با تدی بر و کمک خواستم و اون هم گفت فردا آموزشگاست.

قرار شد برم تمرین.

  • پری شان

33-215

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

به شدت بداخلاق بودم... اعصاب هیشکیو نداشتم. با دوست جدی م هم یه فصل دعوا کردم. 

بعد که رسیدم کارگاه، از آموزشگاه تماس گرفتن که چهارشنبه امتحان داریم.

چهارمین امتحان ه. 

از همه هم سخت تر.

امروز کمی تمرین کردم.

نا امید کننده بود.

...

به تدی بر مسج دادم و یکی دو تا سوال پرسیدم.

گفت، نابودم کردی!

  • پری شان